خلاصه رمان:
وقتی که بازیچه ام کردی و پسم زدی… وقتی که حرفات و کارات به قلب و جسم و زوحم زخم زد… اشکم که ریخت… دلم که شکست…رفتم، ولی… ترس از نگاه هایی که روم خیره شه… انگشت هایی که به سمتم نشونه بره… حرفهایی که با بیرحمی قضاوتم کنه… نگاه رنجیده و نگران مادرم که روم قفل شد… برگشتم، اما…
رمانک منبع
درباره این سایت