دانلود رمان فریاد دلتنگی

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و مثل تموم این دوسال مهر سکوت به لب‌هام زدم، این زن از همون روز اول شمشیرش رو برای من از رو بسته بود و من کاری به جز صبوری نمی تونستم بکنم.

 

 

حوله به دست وسط پذیرایی وایستادم و با دقت به همه جا نگاه کردم، تمیز تمیز شده بود.
خستگی از سرو کولم بالا می رفت ولی با فکر اینکه مسیح میاد بهش اهمیتی نمی دادم، رفتم تو آشپزخونه و سری به غذا زدم، اونم دیگه کم مونده بود آماده بشه. ساعت نزدیک پنج و نیم بود؛ مسیح گفته بود که تا ساعت هشت می‌رسه.
با صدای زنگ در زودی پریدم و از چشمی نگاه کردم، مامان و آجی مسیح بودن، بی میل در رو باز کردم و برای حفظ ظاهر با خوشرویی سلام کردم. لیلا خانومـمادر مسیحـ مثل همیشه بی تفاوت از کنارم رد شد و داخل رفت.
مریم با لبخندی که همراه با حرص و خجالت بود، جلو اومد و محکم لُپم رو کشید.

– چطوری عروسمون؟

با لبخند به سمت داخل هلش دادم.
– برو تو شال سرم نیست، الان بابا یا بهزاد میان بیرون می‌بیننم.

با شوخی و خنده مریم رو راهی پذیرایی کردم و وارد آشپزخونه شدم، با دو تا چایی برگشتم پیش‌شون مریم با دیدن من حرفش رو قطع کرد، می دونستم حرفشون هرچی که بوداصلاً به نفعم نبود.

– بابا کدبانو، بوی فسنجونت کل ساختمون رو برداشته اگه پسر بودم خودم قبل مسیح می‌گرفتمت.

به زور جلوی خندم رو گرفتم، لیلا خانوم با حرص زُل زده بود به من و همین باعث می‌شد نتونم با خیال آسوده قهقهه بزنم.

 


رمانک مسیح ,مریم ,نگاه کردم، ,فریاد دلتنگی ,رمان فریاد ,رمان فریاد دلتنگی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه ایران باتری لباس کار PARVAZ باربری پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان یاوران ولایت Web bitcoin اموزش درامد از بیت کوین