خلاصه :
داستان راجب دختر شیطون و زبون درازی هست که هیچ جوره با ازدواج کنار نمیاد ؛ اما ناخواسته با کسی آشنا می‌شه و یه جورایی مسیر زندگی‌ش  عوض می‌شه…

 

 

مقدمه :

مطمئنا یاد سهراب بهانه خوبیست برای شروعی تازه
برای استمرار یک لبخند
برای آشتی با زندگی …
خواهم آمد بر سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشتی خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت ….

 

 

قسمتی از رمان :

-چه خبرته؟ بزار من هم حرف بزنم.
در حالی که سعی در منظم کردن نفس هاش داشت گفت:خب من حرف هام تموم شد، حالا می خوای جواب من رو بدی؟
-ماشالله که کم نمیاری، عین مادربزرگ ها پشت سر هم ور می‌زنی!
-نترس من کم نمیارم اگه ام آوردم از تو قرض می گیرم، حالا می آی یا نه؟
دودل بودم و با استرس پام رو ت می دادم.
-نمی‌دونم رونی، من حرفی ندارم فقط…
-آهان گرفتم، باید از اون پیر مرد غرغرو اجازه بگیری.
داد زدم.
-رونیکا؟ هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
-اصلا انگار به من آلرژی داره تا من رو می‌بینه ابروهاش می‌ره تو هم، می گم نکنه به من نظر داره؟
با این حرفش خندیدم.
-دیوونه شدی؟ فریدون روح ننه خدا بیامرزم رو ول می‌کنه می‌چسبه به تو؟ در ضمن من اول باید تاییدت کنم که متاسفانه ردی!
-خب دیگه زیادی حرف زدی، شارژم تموم می‌شه.
-چیش خسیس
صداش رو تو دماغی کرد و با لحن‌ چندشی گفت: همه که مثل تو نیستن یکی جیبش رو پر کنه واسه ا‌ش


رمانک خواهم ,آشتی ,آشتی خواهم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فان 98 موزیک ارائه لنت های کمیاب و دیسک چرخ دفتر پیشخوان پردیس به اندیشان مهدی جهان آرای edeveryth