خلاصه :
رعنا دختری که برای رضایت پدر و مادرش از آرزوهایش دست شسته، اما حالا به مرحلهای رسیده است که حس میکند همه چیزش را باخته. تصمیم میگیرد از این پس شیوه دیگری برای ادامه زندگی برگزیند که بر طرف کردن مشکلات پیش رو چندان آسان به نظر نمیرسد.
پیشنهاد می شود
دانلود رمان خاتمه بهار
قسمتی از رمان :
با شنیدن صدای جیغ وحشتزده از خواب بیدار شدم. عرق سردی روی بدنم نشسته بود. با صدایِ دعوا و فریادی،که از سر شب از واحد روبرو میآمد، به سختی توانسته بودم بخوابم. باز هم صدای دادُ هوار و شکستن وسایل میآمد .
هراسان از جا برخواستم.گیج و منگ بودم و چشمانم به دلیل کمخوابی تار میدید. کورمال کورمال به طرف سالن رفته و چراغ را روشن کردم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم که دو و نیم را نشان میداد. تنها یک ساعت خوابیده بودم.
با صدای فریاد دیگری، تکان سختی خوردم. احساس کردم، شلوارم خیس شد. به احتمال زیاد ترس باعث شده،کنترلم را از دست بدهم. تنهایی و تاریکی هم مزید علت بود.
تعادلم را نمیتوانستم حفظ کنم. در حالیکه میلرزیدم، خود را به در آپارتمان رسانده و آن را باز کردم، که ای کاش این کار را نمیکردم. آنچه پیش چشمم بود، باعث شد خشکم بزند.
پیر مرد واحد روبرو با سری شکافته که خون از آن مثل جوی روان بود و تمام پاگرد را قرمز کرده بود، لای در ورودی آپارتمانش افتاده بود. حتی روی در و دیوار اطراف ورودی آپارتمانشان هم خون پاشیده بود.
خانم بامدادی همسایه طبقه بالا، که با عجله از پلهها پایین میآمد، با دیدن این صحنه دست روی دهان گذاشته و با صدای بلند گفت: خدای من.
با صدایِ جیغ مانندش نگاهم به طرف او چرخید.
خلاصه :
من رو بازی دادن مثل عروسک خیمه شب بازی … زندگیم سر تا سر دروغ بود و این دروغ من رو قوی تر کرد. سختی کشیدم، اما ادامه دادم. دلم رو شکستند ، مسخرم کردن ، کتکم زدن … اما من بخشیدم. نمی دونم چی شد ، که زندگیم به این جا کشیده شد!
پیشنهاد می شود
دانلود رمان زیر چتر عاشقی
قسمتی از رمان :
سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه ، همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
چهره ی خیلی گرمی داشت.
تا به حال هیچ کس برام انقدر عجیب نبود.
انگاری سال هاست اون رو می شناسم.
با آرامش مشغول خوندن قران بود و اصلا به دور و برش توجهی نمی کرد.
واقعا اون نمی ترسه ، که الان یه روح بیاد و بخورتش!؟
خودم از این فکرم خندم گرفت. آخه ما آدما چرا همش از روح ، جن و … می ترسیم؟
مگه ترس ناکن؟ مگه اونا موجودات خدا نیستن؟
نمی دونم چرا ، اما یه لحظه دلم برای مردک قاری سوخت! …
چرا هیچ وقت تو جامعه، اسمی از اینا برده نمی شه؟ مگه اینا از افراد جامعه نیستن؟
شخصیتش خیلی برام جالب بود. خیلی دوست داشتم بدونم، که چه جوری این مرد قاری شده؟
برای این سئوال ، جواب های زیادی توی ذهنم بود؛ اما نمی تونستم .
داستان من وتو از اونجایی شروع شد که اخر زمستون خواستی دلم رو گرم کنی تو خواستی
ما بشیمو من نخواستم اسرار کردی به یکی شدن ومن نخواستم زمستونم رو با تو تموم کردم
وخواستم حسم رو جدید کنم با اسرار های تو، من ادم عاشقی کردن نبودم ولی تو خواستی
تو خواستی من وتو ما بشیم ولی اخرش تلخیه به جون خودت ، الان جفتمون بعد از اینهمه دویدن
برای حسمون نرسیدیم چقدر تلخ از زانو اویز شدیم وبه زمین خیره شدیم واشک ریختیم اونهم تنهایی ،
کاش از اولشم من تنهایی تو هم تنهایی هر کدوم راه جدا وتنهایی میرفتیم یکی شدن رسم من وتو نبود
اخرشم رسم قصه من وتو این نبود تو تنهایی من تنهایی هدیه نصفه شبامون از خواب پریدنای
یواشکی واشک ریختن باشه ولی بازم بیخیال پس بازم من تنهایی تو هم تنهایی به راحت ادامه بده ،
بیخیالش منم الان تنهایی گریه میکنم تنهایی قدم میزنم تنهایی دستامو تو زمستون جدیدم گرم
میکنم داخل جیب پالتوی مشکیم ، مشکی خیلی وقته رنگ لباسم شده ها راستی فصل جدید
سردی هام رسیده مراقب دلت باش عزیزم
من نویسنده هستم
به من میگویند غمگین مینویسی
انها نمیدانند من غمگین نمینویسم
تقصیر من نیست غمگین نوشتنم
من شاد مینویسم
غمگین خوانده میشود
غمگین مینویسم
مانند مته ایی میشود بر جگر خواننده
عمق وجودش را به اتش میکشد
دریای غمش را متلاطم میکند
ساده بنویسم غمگین میشود
راستش را بخواهی زندگی ام غمگین ساخته شده
راستش را بخواهی ساده برایت بگویم اگر بغض هایم را به بیرون نریزم دیوانه ام میکنند
راستش را بخواهی غمگین نوشتنم غم های ساده ام را میزند
راستش را بخواهی من غمگین نمینویسم
فقط قلم جوهر خشکم بی قرار میشود
فقط قلم بی قرار میشود
بی قراری میکند
میخواهد بغضش را فریاد بزند
من غمگین نمینویسم
فقط خیلی وقت است خنده مثل مترسک چوبی کنار شالیزار بر لبانم دوخته شده
دانلود رمان قیام مردگان
خلاصه:
دانلود رمان قیام مردگان هنگامی که ویروسی در کل کشور پخش می شودبیشتر جمعیت تبدیل به زامبی می شوند،ان تعداد محدودی هم که باقی مانده اند اجازه ی خروج از کشور را ندارند زیرا باید برای جلوگیری از این ویرووس بجنگند.دولت های دیگر اجازه ی ورود ایرانی ها را نمی دهند،پس ان تعداد کمی که هنوز به زامبی تبدیل نشدند باید برای نجات جان خود و هرکسی که دوستش دارند تلاش بکنند…
در این میان،پسری به اسم پدرام که خانواده خود را گم کرده به طور اتفاقی با دختری اشنا می شود
که او نیز سر در گم، به تنهایی به سر می برد. تهران، سال ۱۴۰۲
نفس هام تند شده و در حالی که ضربان قلبم بالا رفته، پشت دیواری پنهان شدم، و با چشم هام شاهد صحنه ی وحشت ناک دیگه ای هستم…
تعدادی زامبی یک پسر و یک دختر جوون رو محاصره کردن و اروم به سمتشون حرکت می کنن، درسته که سرعت حرکت کردنشون سریع نیست، اما تعداد زیادی دارن، و قسمت تلخ ماجرا این هست که اون پسر برای دفاع از خودش و اون دختری که به اغوش کشیده اسلحه ی گرم نداره،فقط یک چاقو دستش هست که همون رو با نوسان دستش به سمت زامبی ها گرفته، البته این چاقو زامبی ها رو نمی ترسنونه اون ها نزدیک و نزدیک تر می شن و در حالی که صدا هایی از ته گلشون در میارن به وحشتی که قالب اون زوج شده اضافه می کنه، صدا هایی مثل خِر خِر و گاهی اوقات فریاد هایی که می کشن.
اون دختر بیچاره در حالی که مثل بید می لرزه، حتی توی اغوش پسر مورد علاقه اش هم
دانلود دلنوشته یک دل تنها
مقدمه:
من دورم … من نقطه ای سیاهی در دلت هستم … پاک نمی شوم … اما ابرهای سیاه دلت … مرا می پوشاند … و من فراموش میشوم …اما تو … ماه زیبای دل من می مانی!
خنده هايم شده اند ممنوعه
انگار اشك ها منتظرند
تا سرازير شوند
بعد از هرخنده
و به يادم بياورند
چقدر تنهام
و همه اين خنده ها خياليست
***
گاه سکوت می کنم
گاه می نگرم
و گاه می سرایم من سراینده شعر های دلم هستم
که دل تنگ است
کاش همیشه خواب باشم
تا نه سکوت کنم
نه بنگرم
و نه بسرایم
بلکه در خواب آواز عشق سر دهم
ولی حیف که سایه ی تو در خواب نیز همراه من است
ای غم …
***
ديگر نه فردا هست نه ديروز
ديگر نه روشن است نه تاريك
ديگر نه غم است نه شادي
ديگر نه شيطان است نه فرشته
امروز هست
سايه هست
شادي يك پچه يتيم تنها هست
و در بين همه ي اينها خدا هست…
***
صدايي مي آيد
ردپايي ديده مي شود
و دستاني سرد دور كمر حس مي شود
سر بي اراده بر مي گردد
چهره اي هميشگي را مي بيند
سرد و بي روح با چشماني نافذ
تك تك اجزاي بدن در ان حل مي شود
و دل نرم نرمك نام مي گيرد
غم!
خلاصه :
بهناز دختر شوخ طبع و خیال پردازی هست که خلاف میلش به اجبار والدین هنر را رها میکند و در رشتهای که علاقهای به آن ندارد ادامه تحصیل میدهد. پس از فارغ التحصیلی دو سالی را به استراحت میگذراند که این دو سال اعضای خانوادهاش از بیکاری او ابراز نیتی میکنند.
در نهایت پدرش تصمیم میگیرد او را برای مراقبت از مادربزرگ پیرش که مبتلا به آلزایمر است به روستایی در شمال بفرستد. بهناز هم که از زندگی خسته کنندهاش در تهران دلزده شدهاست، به خواست پدرش عمل کرده و به روستا میرود و زندگی جدید و متفاوتی را در کنار مادربزرگش و افراد جدیدی که به زندگیاش وارد میشوند تجربه میکند.
سطح رمان : ویژه
مقدمه :
بهناز قلمویش را برمیدارد و شروع به کشیدن دشتی سبز که تمام ذهن و احساسش را به تلاطمی دلچسب و شیرین میاندازد، میکند. او در نقاشی زیبایی که با رنگهای متنوع بر تختهی نقاشیاش خلق میکند تنها یک منظرهی بی جان نمیآفریند بلکه دنیای زیبا و سادهی روستایی که او را به اوج خوشبختی و احساس شادی میرساند به نمایش میگذارد. دنیایی که در آن خبری از زرق و برقهای چشمگیر و تجملات دهان پر کن نیست بلکه مملو از انسانهایی با قلبهایی لبریز از عشق و محبت با نگاهی صادقانه و زبانی ساده گوست.
قسمتی از رمان :
-گل، گل، گل!
با صدای فریاد من و پدرام، مامان از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه ملاقه به دست به سمتمان میآمد غرولند کنان گفت:
-خدایا اینم شد دختر که من بزرگ کردم؟ آخه بهناز پدرام بچهست ولی تو خیر سرت عمهشی و بیست و چهار سال سنته! من هم سن تو بودم بچه بزرگ میکردم ولی تو…
خلاصه رمان :
مريم يا به قول دوستاش، ماريا، یه دانشمند ایرانی مقیم آمریکاست که توی يه پروژه ی تحقيقاتی بزرگ كه به بيمارای مبتلا به ايدز كمک می كنه تا از چنگال ويروس اچ.آی.وی رها بشن، شرکت داره. اوايل همه چی خوب پیش میره ولی… اتفاقی پيش مياد كه تحقيقات رو به هم میريزه. كسی هم نمیدونه اين اتفاق از كجا آب میخوره و قصد كسی كه خرابكاری كرده از اين كار چی بوده، ولی ماريا يه چيزی رو متوجه میشه. اينكه جون همه، همه ی دنيا، مخصوصا ايرانی ها در خطره!
دانلود رمان ویروس مجهول
مقدمه:
دانش برای اینکه خودش رو بین آدما جا کنه، حاضره قربانی بگیره. علم همون طور که خوبه، ویرانگره. پارادوکس ترسناکی از خوبی و بدی!
بستگی به خودت داره چه شکلی ازش استفاده کنی، از وجه خوبش، یا بدش. ولی مطمئن باش از هر وجهش که استفاده کنی، همیشه یه نفر هست که منتظر تو ایستاده تا بعد از انتخاب مسیر خوب یا بدت، سریعا وجهی که استفاده نشده رو در دست بگیره. پس مراقب باش وقتی داری با علمت به مردم خدمت می کنی، کدوم وجهش رو به دست می گیری، و کدوم وجهش رو دیگری به دست می گیره…
***
قسمتی از متن رمان :
صدام طنین وار منتشر شد و کل فضای اطرافم رو گرفت، ولی مرد مقابلم هنوزم نفهمیده بود که من هم کنارشم. فضای اونجا نیمه تاریک بود، انگار که کسی یه لامپ ضعیف رو یه گوشه روشن کرده. هر چند اون نور کم این توانایی رو نداشت که شعاع زیادی رو پوشش بده و روشن کنه. چون تنها بودم میترسیدم. یه حسی بهم گفت تا به اون مرد نزدیک بشم، باید میفهمیدم اینجا کجاست .دانلود رمان ویروس مجهول
دانلود دلنوشته احساس بی قرار
مقدمه :
دانلود رمان نانحس
خلاصه:
دانلود رمان نانحس و درد وقتی معنا پیدا میکند که در گیر و دار افکار پوسیدهی اطرافیان، انگ نحس بخوری. از طوفانهای همه جانبه بریده باشی، از حرفهای بیاساس دیگران و رسومات پوسیده و به دنبال سر پناه پیش کسی بروی که فکر میکنی همخانهات است اما یک جاذبه و نیرو همه چیز را تغییر میدهد و رازهای زیادی فاش میشود.
مقدمه :
وقتی که نبض زندگی با من
درخون نشست و غم دهن وا کرد
چشمانمان درهم گره خورد و
آیینه را آیینه پیدا کرد
(علیرضا آذر)
آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم. صدای پچ پچ میاومد. یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل میکرد قایم شدم.
مامان و آقاجون روی مبلهای سلطنتی طلایی رنگ، نشسته بودن و خیلی آروم مشغول صحبت بودن.
حس فضولیم که همیشه کار دستم میداد گل کرد.
چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعهام رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو روی شنیدن حرفاشون گذاشتم.
آقاجون: من نمیتونم بهش بگم حاج خانم. کار، کار خودته.
مامان: من میدونم مخالفت میکنه.
آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانالها رو بالا پایین میکرد و در همون حال حواسش به حرفای مامان بود.
آقاجون: حالا شما باهاش صحبت کن؛ شاید قبول کرد!
مامان: من که چشمم آب نمیخوره ولی چشم.
آقاجون: بیبلا حاج خانم! حالا یه چای به ما میدی؟
مامان بلند شد. سریع مقنعهام رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم. مامان ترسید و هین بلندی کشید.
آقاجون: بچه جان ۲۵ سالت شده، کی میخوای بزرگ شی؟
لبخند دندون نمایی زدم و هردوشون رو بوسیدم.
– چاکر حاج آقا!
کلاه شاپوری خیالیام رو برای احترام برداشتم .
دانلود داستان کوتاه دنیای اطلسی
خلاصه داستان:
داستان در مورد دخترى است كه خيانت را ديد … تقاص خيانت را كشيد … در دنيا تنها ماند اما بدون هيچ حرفى پا پس نكشيد.
تصميمات اشتباه
آدماى اشتباهى
خواسته هاى بىجا
همگى باعث مرگ من شدن
دخترى كه روزها و شب هاش تيره بود
خوشحال ترين دختر غمگين دنيا بود
در بين مواج به صخره اثابت مىكرد
اون تك بود
و اون كسى نبود جز اطلسى
قسمتی از داستان:
روز ها مىگذشت و من هر روز تنها تر مىشدم، حدودا دو هفته اى بود كه ليسانسم را گرفته بودم.
روى تختم نشستم؛ پاكت سيگارم رو در اوردم و شروع به پك زدن کردم.
پك هاى متوالى، بوى شكلات تمام اتاق را پر كرده بود
در بين دود ها فقط يك چيز رو مىديدم؛ آينده ى گنگ و مبهمم چه مىشود؟
تقه اى به در خورد و مادرم در چارچوب در ايستاد
-آخه پدر خوب، مادرت خوب، سيگار كشيدنت چيه؟
سرم را بين دستانم گذاشتم و با صدايى نه چندان بلند گفتم
-واى مامان؛ چقدر گير میدى.
-د اخه دردت چيه؟
-دردم تويى.
مامان يه بىلياقت گفت و رفت
صداى زنگ گوشيم اومد، به سمتش هجوم بردم و با ديدن اسم دنيا رد تماس دادم، الان اصلا حوصلش رو نداشتم
به سمت كمد لباسم رفتم، نياز داشتم كمى نفس بكشم.
توى ايينه خودم را ديدم. خوب شده بودم؛ پالتوى كرم خز دارم تضاد خوبى با شلوار مشكى و شال مشكيم برقرار كرده بود.
به سمت جاكفشى خونه رفتم. خونه ی ما خيلى بزرگ نبود، از خوانواده ى پولدارى نبوديم، پدرم يه حقوق بگير ساده بود
خلاصه بوت هاى مشكيم رو پام كردم و به سمت در رفتم
خلاصه:
این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادریاش، روسیه میرود. داستان از جایی شروع میشود که آراه به ایران باز میگردد و زندگی جدیدی را شروع میکند. در این میان، عاشق دختری مسلمان میشود و اینکه او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!
سطح رمان: BNY-برترین رمان سال انجمن
پیشنهاد می شود
(مقدمه)
اَبرهای فروردین چه قدر نبودنت را گریستند!
اَز دلتنگی جان بر ل**ب و خانه ی دلم سُوت و کُور.
تو مثلِ هوا،
آب،
آفتاب،
نیازِ منی.
لیلی وار مجنونِ توام.
عشق را دستِ کم نگیر،
مگذار به اِنتهای زَوال برسم.
صدای پای اُردیبهشت می آید،
تو را به مهربانی بهار و
جانِ این شکوفه ها،
به قداسَت باران
بیا.
بی بهانه دوستم بدار،
بگذار در عشق سَربلند شویم.
در این فصلِ عاشقی،
مرا ببر به اُوج آغوشت
که خوشبختی همانجاست.
«باران قیصری»
قسمتی از رمان :
صدای نفس آسوده منشیاش از پشت تلفن، لبخند محوی بر لبش آورد. تماس را قطع کرد و به صندلی تکیه داد.
ل**ب تاپش را بست و کاغذی از دفتر فنریاش کند. مدادی برداشت و خواست دوباره شروع به ترجمه برگههایی کند که منشی بیدقتشان گم کرده بود. روی کاغذ کار کردن را همیشه ترجیح میداد. هنوز کاغذش میزبان کلماتش نشده بودند که صدای در، نگاهش را به در متالیکی رنگ رو به رویش جلب کرد. مداد را روی کاغذ رها کرد و مقنعهاش را صاف کرد، سپس لبخندی مهمان صورتش کرد و گفت:
-بفرمایید.
دستگیره نقرهای رنگ پایین آمد و کمی بعد، چهره شاد دارمان میان در ظاهر شد.
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و مثل تموم این دوسال مهر سکوت به لبهام زدم، این زن از همون روز اول شمشیرش رو برای من از رو بسته بود و من کاری به جز صبوری نمی تونستم بکنم.
حوله به دست وسط پذیرایی وایستادم و با دقت به همه جا نگاه کردم، تمیز تمیز شده بود.
خستگی از سرو کولم بالا می رفت ولی با فکر اینکه مسیح میاد بهش اهمیتی نمی دادم، رفتم تو آشپزخونه و سری به غذا زدم، اونم دیگه کم مونده بود آماده بشه. ساعت نزدیک پنج و نیم بود؛ مسیح گفته بود که تا ساعت هشت میرسه.
با صدای زنگ در زودی پریدم و از چشمی نگاه کردم، مامان و آجی مسیح بودن، بی میل در رو باز کردم و برای حفظ ظاهر با خوشرویی سلام کردم. لیلا خانومـمادر مسیحـ مثل همیشه بی تفاوت از کنارم رد شد و داخل رفت.
مریم با لبخندی که همراه با حرص و خجالت بود، جلو اومد و محکم لُپم رو کشید.
– چطوری عروسمون؟
با لبخند به سمت داخل هلش دادم.
– برو تو شال سرم نیست، الان بابا یا بهزاد میان بیرون میبیننم.
با شوخی و خنده مریم رو راهی پذیرایی کردم و وارد آشپزخونه شدم، با دو تا چایی برگشتم پیششون مریم با دیدن من حرفش رو قطع کرد، می دونستم حرفشون هرچی که بوداصلاً به نفعم نبود.
– بابا کدبانو، بوی فسنجونت کل ساختمون رو برداشته اگه پسر بودم خودم قبل مسیح میگرفتمت.
به زور جلوی خندم رو گرفتم، لیلا خانوم با حرص زُل زده بود به من و همین باعث میشد نتونم با خیال آسوده قهقهه بزنم.
در پسِ خط خطي هاي تيره و خاك گرفته … در ميانه ي سخنان گفته نشده و متن هاي ناكامل …. و در اواخرِ اشك هاي خشك شده بر كاغذِ دل مي نويسم: زندگي گنگ شده… گنگ تر از آنچه كه هست!
قسمتی از دلنوشته :
ما آدمها، عادت داريم بي دليل، دلِ اطرافيان را بشكنيم!
انگار كور شده ايم…
خوبي هايي كه در حقمان شده است را ناديده مي گيريم و با آن هايي كه دوستمان دارند، همچون غريبه رفتار مي كنيم اما برعكس، آنهايي كه كم محلي مي كنند و برايمان ارزشي قائل نيستند را از دسته ي اول بيشتر دوست مي داريم.
به راستي ديوانه نيستيم؟
***
مرا از تاريكي نترسان!
ترسِ تاريكي، در من مرده است. اين ترس براي كودكي بود…
بزرگ كه شوي، دغدغه هايي كه داري، درست پا به پايت بزرگ مي شوند.
حال مني كه از تاريكي مي ترسيدم، بي مهابا در آن غرق مي شوم و به زندگي مبهمي كه ساخته ام و آينده اي گنگ تر فكر مي كنم.
امكانش هست؟ ترست روزي آرامش را به تو تزريق كند، مگر مي شود؟
***
جالب شده…
ادعا مي كنيم عاشقيم و ليلي تر از ليلي!
آهاي؟!
تويي كه عاشقي و دم از عشق و دوست داشتن مي زني، عشقت را ثابت كن!
اشتباه نكن! تايپ كردن و نوشتن را همه بلدند، تو فرياد بزن كه عاشقي!
ديدي نتوانستي؟
تو ليلي تر از ليلي نيستي، اصلا ليلي نيستي، پس ادعاي عاشقي نكن چون عاشق نيستي!
عزيزم، تو عادت را با دوست داشتن اشتباه گرفته اي…
***
دانلود دلنوشته کوچه باغ کودکی
مقدمه:
امروز، دوباره دلم هوای روز های گذشته را کرد. همان روز های خوب و شیرین… همان هایی که تکرار دوباره اش، آرزو شده است. روزگاری که بی دغدغه، می خندیدیم، می چرخیدیم و آواز های کودکانه می خواندیم. بیا تا دوباره برگردیم… آن موقع شاید بتوانیم؛ سری به کوچه باغ کودکی بزنیم.
پیشنهاد می شود
قسمتی از دلنوشته :
عکس خودم را در آب می دیدم.
اما باور نمی کردم…
من دیگر آن دختر بچه نبودم؛ چقدر حیف!
با حسرت به حوض فیروزه ای نگاه کردم؛ ماهی های سرخ درونش جست و خیز می کردند.
لبخندی به لبم آمد.
مهم نیست؛ امروز روز من است.
روز وداع با کوچه های کودکی…
***
مقدمه:
پاییز است دیگر… فصل دلدادگی… فصل برگ های زردو قرمز اتیشین… پاییز است دیگر… فصل بغض وخاطر… فصل عشق اتشین من وتو… پاییز است دیگر
قسمتی از دلنوشته:
خلاصه :
دانلود رمان آیدا و مرد مغرور دختری شیطون شوخ بذله گو که در کودکی والدینش را از دست داده و در حال حاضرتحت سرپرستی عمویش زندگی می کند که طی جریاناتی درسن کم مجبور به ازدواج بامردی مغروروشکست خورده،مقرارتی وسخت گیربافاصله ی سنی زیاد می شود. وسختیهای ودردهای زیادی راتحمل می کندوتبدیل به دختری غمگین و افسرده وعاشق میشه …عاشق مرد مغرور زندگیش میشه که به او محبت نمی کند
ای بابا…سارا زودباش دیرم شدامروز دیگه زن عموم بیچارم میکنه.اگه دیربرسم خونه.
سارا باکلافگی اخمی کرد. ای تو روح زن عموت که نمیزاره کمی نفس بکشیم . انقد
نق نزن راه بیفت دیگه امروز رفته خونه مادرش اگه برگردو شام حاضر نباشه تا دو هفته
نق میزنه به جونم.منم که از صبح تا حالا سر کلاس خسته باید برم نظافت وآشپزی
-من اگه جاتوبودم تو خواب خفش میکردم …کلفت گیر آورده؟ هی کشیدم ای بابا اگه
منم بابا مامانم زنده بودن کلفت نمی شدم حلقه اشک دیدمو تار کرد .سارا متوجه
حالم شد سریع راهمو سد کرد با ناراحتی گفت ـ:ناراحت شدی؟ ببخشید نمی خواستم
ناراحتت کنم. لبخندی زدم…. نه مهم نیستبریم دیگه دیر م شد.-تو حال خودم بودم که
آستینم کنده شد .-آی…دستمو کندی وحشیییی چشمای قهوای درشتشو گشاد
کردوبه اونطرف خیابون اشاره کرد ـ .بازم اون پسرا …بیابیا تا بهمون نرسیدن ومزاحمون
نشدن بریم.شونموبالا انداختم. غلط میکنن این دفعه حالشونو می گیرم. خیلی شربودم
حاضر نبودم جلوی هیچ پسری کم بیارم .از کسی هم نمی ترسیدم .چرا دروغ بگم …
کمی از زن عمو میترسیدم.آخه خیلی بدجنس بود.درست مثل
من اگه جاتوبودم تو خواب خفش میکردم …کلفت گیر آورده؟ هی کشیدم ای
بابا اگه منم بابا مامانم زنده بودن کلفت نمی شدم حلقه اشک دیدمو تار کرد .سارا
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان بازگشت ارباب جوان رمان درباره دختري به اسم ماهرخه که توي روستا با خانواده عموش زندگي ميکنه ….سالها پيش خانوادشو از دست داده و عموي ماهرخ اربابه روستاهم هست وتو اتاق زير شيرووني نشسته بودمو خاطراتو مرور ميکردم زماني که بابا زنده بودو هيچ غم و غصه اي نداشتم ….تنها نبودم پدرم که بود کل تنهاييامو پر ميکردپدرم که بود هيچ کس نميتونست ازارم بده ولي حالا کل دنيا انگار بامن دشمنن …حالا ديگه بايد رير اين کوله بار غم و غصه هام طاقت بيارم
حالا که عمورو از دست دادم حالا ديگه تنهاي تنها شدم ديگه کسي نميتونه
در برابر ازاراي زن عمو منو نجات بده ….همين ديروز بود که عمو سکته کرد
…اون مثل پدرم بود حالا واقعا انگيزه اي براي زندگيندارم .
حتي نزاشتن توي مراسم خاکسپاري عمو باشم .
.نزاشتن بخاطر اخرين بار ببينمش و منو تو اين اتاق زنداني کردن …
فردا قراره ارباب جوان برگرده ملکه ي عذاب من
.از بچگي ازمن متنفر بود هشت سال پيش که بابا رفت و عمو سرپرستي منو به عهده گرفت اونم رفت امريکا براي تحصيل و فردا که قراره برگرده براي خاکسپاري و مراسم کفن و دفن …
ماهرخ ماهــــــرخ با صداي زن عمو برگشتم و نگاش کردم که توي چهارچوت در ايستاده بود
زن عمو :پاشو دختر …از بچگي داري کوفت ميکني حداقل بايد مزد زحمتامونو بدي …از اين به بعد ميشي خدمتکار اين عمارت ….کمکاري کني باده شلاق ميگرمت فقط وااي به حالت …توي مراسمم وظيفتو انجام ميدي …کل خونرم تميز ميکني با صغري و خاتون …نببنم از زير کار دربري که خودم زبونتواز حلقومت در ميارم …حالا هم پاشو لباساي کارتو خاتون مياره …يه نگاه به من کرد که با ناباوري نگاش ميکردم
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه
دانلود رمان کجای زندگیمی تو داستان روایت گر یه دختر عاشقه.دختری که درگیر عشق می شه… یه عشق یک طرفه اما سرانجام این عشق چیه؟رمانی مملو از حس تلخ عشق یک طرفه، حس غم، جدایی و اشک و آه…و در آخر حس زیبای دوست داشتن و دوست داشته شدن…به صفحه ی اول دفترم نگاه کردم و شعری که نوشته بودم رو زمزمه کردم.یک لحظه نشد خیالم آزاد از تویک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل منیک جان و هزار گونه فریاد از تو (فریدون مشیری)
دفتر خاطراتم رو ورق می زدم و با یاد اون نوشته ها گاهی لبخندی روی لبم می اومد و گاهی هم بغض می کردم و ناراحت می شدم.
چهار سال گذشته بود از اون روزها ولی خاطراتش فراموش نشدنی بود.
چهار سالی که پر از اتفاق بود، پر از خاطره، پر از اشک،پر از لبخند و… پر از عشق.
فکرم مثل پرنده ای به اون روز ها پر کشید.
همه چیز از اون روز شروع شد…
کت و دامن آبی رنگم رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
برق خوش حالی تو چشم هام انکار نشدنی بود.
باورم نمی شد و لبخند از روی لبم کنار نمی رفت.
با شنیدن صدای زنگ هول هولکی شال سفید رنگم رو روی موهام مرتب کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان و بابا جلوی در به استقبال مهمون ها ایستاده بودند من هم کنارشون ایستادم.
لحظاتی بعد عمو، زن عمو، ساغر و آخرین نفر هم خودش وارد خونه شدند.
دسته گل رو به دستم داد که به آرومی ازش تشکر کردم.
بعد از سلام و احوال پرسی همه تو پذیرایی نشستند و من هم به آشپزخونه
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
داستانی زیبا و پر تلاطم،داستانی بـــــرگرفته از عمق احساس آدمی،داستان جاری شده با اشک…داستانِ تنهایی و معصومیت دختری به نام نازنین در رویارویی با عشقی به نام علیرضا و قصه ی تنهایی در حین وجود عشق و معصومیت در رویارویی با رازی پنهان و دست به گریبان شدن با موج و طوفان بر آمده از افشای این راز و در اِنتها پدیدار شدن حسرت در حین عاشقی.
قسمتی از رمان :
صدای جیغ بلندش سکوت خانه را در هم شکسته بود. دستی به پیشانی داغ و پر دردم کشیدم، با تمام عشقی که به او داشتم باز هم خسته بودم.
جعبه ی های آرامبخش را از روی میز برداشته و به سمت اتاق رفتم. در را به آرامی باز کرده و نگاهم را به او دوختم، به او که روزی آرامش زندگی دو نفریمان بود. دیگر جیغ نمی کشید، حال تنها اشک هایش بود که روی گونه اش می چکید. زانوان نحیفش را در آغوش کشیده و بی صدا اشک می ریخت.
دلم می خواست این جسم ضعیف و رنجور را در آغوش بگیرم. جلو رفته و کنارش روی تخت نشستم اما حتی سر بلند نکرد تا نگاهم کند. مدت ها بود که جز نگاهی سرد و یخ زده هدیه ی دیگری برای من نداشت و حال آن را نیز از من دریغ می کرد.
– باز خواب بد دیدی؟
باز هم سکوت و سکوت و سکوت. را مقابلش گرفتم، آن را با کمی آب بلعید و آرام روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست و چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. دیگر نمی توانستم خود را مهار کنم، کنارش دراز کشیده و تن نحیفش را در آغوش گرفتم.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان طلوعی دوباره باصدای مادرم که با تلفن صحبت می کرد. از خواب بیدار شدم کش وقوسی به بدنم دادم وخمیازه ای کشیدم چه خواب خوشی داشتم عالیه بهتر از این نمی شه، چه عجب امروز کسی من رو از خواب نازنینم بیدار نکرد و اجازه دادند خودم به تنهایی پاشم چقدر عالی می شد اگر درس ومدرسه نداشتم اون وقت با خیال راحت تا دلم می خواست می تونستم بخوابم .به اطرافم نگاه کردم و از تخت پریدم پایین و بدون آنکه به سر و وضعم برسم از اتاق بیرون رفتم
و پله ها رو طی کردم به مادرم که در آشپزخونه در حال پخت و پز بود یه صبح بخیر طولانی و
کشی داری گفتم
– سلام مامان صبح بخیر .
– سلام بهتره بگی ظهر بخیر دختر الان چه وقت بیدار شدنه می دونی ساعت چنده؟
شونه بالا انداختم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم به آشپزخونه،
– مامان من گشنمه چی داریم؟ مادرم چپ چپ نگاهم کرد و قرقر کنان گفت :
– دختر این چه سر و وضعی که واسه خودت درست کردی؟! پاشو برو حداقل لباساتو عوض کن،
با بی اعتنائی به حرفش رفتم سمت یخچال پاکت شیر و خامه وچند تا چیز دیگه رو برداشتم و با پا
در یخچال رو بستم و نشستم زیر نگاه های سنگین مادرم صبحونه خوردم اصلا عادت ندارم روزی
از خوردن صبحونه صرف نظر بدم انگاری جونم به خوردن صبحونه بسته بود .
بابا همیشه بخاطر این کارم من رو تشویق می کرد .
راستی گفتم بابا، بابام کو؟ مادرم از پشت شونه در حالی که مشغول پخت چیزی بود نگاهم کرد و
جواب داد :
– یه خورده نیاز داشتم رفت گاه
باحرص پا به زمین کوبیدم
– بابا رفته ؟
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
دانلود رمان گندم
نسخه های اندروید (APK) , آیفون و اندروید (EPUB) , جاوا (JAR) و نسخه کامپیوتر (pdf)
نویسنده : م.مودب پور
تعداد صفحات : 1011
ژانر : عاشقانه , اجتماعی
خلاصه رمان :
داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ………
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان آپارتمان صد متری کلافه تر از اون بودم که بتونم خودمو با حموم کردن٬ دراز کشیدن٬ نگاه کردن به تلویزیون یا دیدن فیلم از لپ تاپم آروم کنم. یه هفته بود که خواب و خوراک نداشتم و فکر کردن ذله ام کرده بود. هرچی انرژی تو بدنم داشتم، صرف قدم زدنای متفکرانه آخر شب تو کوچه پس کوچه های شهر شده بود. آنقدر تو این دوساعت به موهام چنگ انداخته و انگشتامو لای موها رد کرده بودم که مسیر انگشتا
چرب شدن موها به دلیل تحریک غدد مترشحه چربی پوست سرم، به وضوح دیده میشد. دیگه حالم از خودم و قیافه م بهم میخورد.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
موها چرب، پای چشمام گود افتاده، قیافه از جنگ برگشته!
با خودم گفتم: دیوونه! الان که بیرون بری که تو رو با شک به اعتیاد جلب میکنند. این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟!
دچار یک زندگی سگی شده بودم که هر کار میکردم مشکلاتم مهار نمیشد.
یکی پس از دیگری.
پشت سر هم.
بدون هیچ مجالی واسه پیدا کردن یه راه حل درست و حسابی.
موهامو چنگ زدم و داد زدم: خدااا…! باز این چی بود که جلوم سبز کردی؟ مگه منو نمیشناختی که تو تصمیم گیری این جورموارد مستاصل میشم؟
دستامو با شدت به دو طرفم انداختم و شروع کردم به قدم زدن تو اون فضای تنگ، که اگه کمی حواسم پرت تر میشد، چپه، راسته به دیوارای اتاق میخوردم.
دوباره به موهام چنگ انداختم و زیر لب گفتم
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان گناهكار بی گناه با اينكه هيچ دلش نميخواست از رخت خواب دل بكند اما صداي آلارم گوشي به او مي گفت كه بايد بيدار شود. كش و قوسي به بدنش داد و سعي كرد چشمهايش را باز كند بعد از مدتها در خانه خودش از خواب بيدار شده بود هر چند معتقد بود در غربت هيچ جا خانه آدم نيست اما خب اينجا يه جورهايي حكم خانهاش را داشت ساعت شش بود با خودش گفت كاش امروز مامورتي نداشت مي توانست بيشتر بخوابد اما چه ميشد كرد دستور بود و بايدا نجامش ميداد.
از رخت خواب بلند شد بايد سريع دوشي مي گرفت و خود را به تيم تحويل ميرساند. وقتي در آيينه حمام صورتش را ديد واقعا جا خورد البته بعد از يك هفته طولاني مسافرت آن هم با اتومبيل حال و روز بهتري هم نميتوانست داشته باشدآنهم باآنهمه تنش و درگيري! ته ريش نامرتبي صورتش را گرفته و بود وهاله سياهي كه در اثر كم خوابي بوجود امده بود زير چشمانش ديده ميشد. او دستانش را روي لبه روشويي گذاشت و به طرف آيينه خم شد و صورتش را با دقت بيشتر نگاه كرد عجيب بود اما احساس ميكرد با مرد درون آيينه غريبه است. با تصويري كه با چشماني خسته قهوهاي رنگ تماشايش ميكرد هيچ حس مشتركي نداشت. اما اينطور كه به نظر ميرسيد اين خودش بود مردي تنها كه كم كم داشت در غربتش غرق مي شد. و خود را نميشناخت ياد يك ترانه قديمي افتاد كه خودش هم نمي دانست چطوري آمده بود و كنج حافظهاش جا خوش كرده بود:
من نشانيهاي خود را مي دهم
يك نفر بايد مرا پيدا كند
او نفسش را با صدا بيرون داد بعدانگشتانش را در موهاي سياه
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
دانلود رمان همسر مغرور من وقتي که رسيدي که شکسته بودم از همه ي آدما خسته بودم وقتي که رسيدي که نبود اميدي اما تو مثل معجزه رسيدي وقتي که رسيدي که شکسته بودم از همه ي ادما خسته بودم بعد يه عالم اشک و بغض و فرياد خدا تو رو براي من فرستاد خوب مي دونم جاي تو رو زمين نيست خيليه حرف تو فقط همين نيست صبح با صداي آلارم گوشيم بلند شدم نگاه ساعت کردم ديدم ۷:۳۰ بود چشمامو گشاد کردم خواستم ببينم واقعا ساعت ۷:۳۰ اومدم يا من اشتباه مي کنم ((کورم که شدم ))
نفهميدم چي کار کنم امروز روز اول کارم بود و نبايد دير مي کردم چون توي بيمارستان
کار مي کردم پتو رو از روي عصبانيت کنار زدم از روي تخت بلند شدم در اتاق رو باز کردم
هيشکي بيرون نبود فکر کنم همه خواب بودند فقط من بيدارم رفتم سمت دستشويي شير آب رو باز کردم
دستامو پر از آب کردم و زدم به صورتم چند بار همين کار رو کردم ((آخيش خنک شدما )) بعد شير آب رو بستم
صورتم رو با حوله خشک کردم از دستشويي بيرون اومدم بيرون بدو بدو رفتم داخل اتاق توي اين فکر بودم که
براي امروز مانتو چي بپوشم بعد يه مانتو قهوه اي شکلاتي با شلوار سياه پوشيدم جلوي آينه
ايستادم موهامو شونه کردم بعد بالاي سرم بستم کليپس صورتي رنگ هم زدم پشتش مقنعه ي
سياهمو سرم کردم يه رژلب صورتي هم زدم يه ب*وس براي خودم تو آينه فرستادم عطر هم زدم آدامس
هم گذاشتم داخل دهنم گوشيمو هم تو دست گرفتم کيفمو برداشتم لامپ اتاق
رو خاموش کردم و از اتاق بيرون رفتم همش تقصير رها بود ((دوستم )) مگه گذاشت
من شب بخوابم
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان حکم دل داستان روایتگر دختری به اسم باران که باپدرش زندگی میکنه و زندگی معمولی داره ولی باران خیلی خوشگل و ناز همینم باعث شده خیلی از پسرا دنبالش باشن و پدر باران باز ولی سر همین بازی همه چیزش رو از دست میده…دوباره ریسک میکنه و میکنه ولی پدرش بازم می بازه پدرش هم که بوده از باختش عصبی درگیر میشه …موقع درگیری چاقو میخوره و دووم نمیاره تمام میکنه …باران تنها تر از همیشه میشه …صاحبخونه هم که میبینه پدرش مرده نمیتونه بزاره یه دختر تنها تو خونه باشه و بیرونش میکنه همون موقع
یکی از طلبکارهای باباش باران رو تهدید میکنه پولش رو میخواد
ولی باران چیزی نداشته تا بده پدرش همه چیز رو به باد داده بوده
و طلبکار پدرشم به باران پیشنهادی میده که باران مجبور
به قبول کردنش میشه و میره خونه طلبکار پدرش و طی یه سری
اتفاقات باران از اونجا فرستاده میشه به یه جای دیگه وارد
زندگی دو برادری میشه که ازهم متنفرن شیانا و شنتیا و این بین اتفاقات
جالبی میافته و ……خوبه دیگه چقدر بگمم دوستش دارین خوشتون اومده ادامه اش رو بخونید ……
همسایه ها و مردمي که بهم تسلیت میگفتن و بهم یاد آوري میکردن یتیم شدم دیگه بابام نیست با چشاي خیس اشک درست
کنار مزار بابا افتاده بودم و هق هق میکردمبا لباس هاي خاکي و وضعیت خیلي بدمیگفتن غم آخرت باشه دیگه غم از این
باالتر هم هست غم از دست دادن پدرت از دست دادن تکیه گاهت و همه پشت و پناهتغم بي کسي چي میتونه از همه اینا باالتر هم هست غم از دست دادن پدرت از دست دادن تکیه گاهت و همه پشت و پناهتغم بي کسي چي میتونه از همه اینا
بدتر باشههیچي خداجونم…
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
من رو بازی دادن مثل عروسک خیمه شب بازی … زندگیم سر تا سر دروغ بود و این دروغ من رو قوی تر کرد. سختی کشیدم، اما ادامه دادم. دلم رو شکستند ، مسخرم کردن ، کتکم زدن … اما من بخشیدم. نمی دونم چی شد ، که زندگیم به این جا کشیده شد!
قسمتی از رمان :
سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه ، همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
چهره ی خیلی گرمی داشت.
تا به حال هیچ کس برام انقدر عجیب نبود.
انگاری سال هاست اون رو می شناسم.
با آرامش مشغول خوندن قران بود و اصلا به دور و برش توجهی نمی کرد.
واقعا اون نمی ترسه ، که الان یه روح بیاد و بخورتش!؟
خودم از این فکرم خندم گرفت. آخه ما آدما چرا همش از روح ، جن و … می ترسیم؟
مگه ترس ناکن؟ مگه اونا موجودات خدا نیستن؟
نمی دونم چرا ، اما یه لحظه دلم برای مردک قاری سوخت! …
چرا هیچ وقت تو جامعه، اسمی از اینا برده نمی شه؟ مگه اینا از افراد جامعه نیستن؟
شخصیتش خیلی برام جالب بود. خیلی دوست داشتم بدونم، که چه جوری این مرد قاری شده؟
برای این سئوال ، جواب های زیادی توی ذهنم بود؛ اما نمی تونستم .
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
هلنا، دختری مهربان و دلسوز با پدری مستبد، برای مرگ مادرش مقصر دیده میشود. او سعی دارد با سرنوشتش مبارزه کند و ادامه دهد. یک تغییر، یک دوست، یک بازی، برملا شدن اسرار…
مقدمه:
هیس! ساکت!
نمیخواهم بشنوم صدای زوزهی سکوت شب را!
خاطرات به یادم میآورد همهی آنچه نباید!
هیس! باز هم سکوت!
چرا سکوت شب همهی چیزهای تلخ و شیرین را به یاد میآورد؟
انگار مغزم فیلم شده و نوارش مرزی ندارد.
همینطور دایرهوار میچرخد و میبینم؛ شیرینی خاطرات و لبخندم و تلخیاش را!
مزهی گس میدهد.
من از این مزه بیزارم.
نمیخواهم باور کنم بر من چه گذشته.
این سکوتِ شب، شده یک تراژدی مرموز.
باید مرغ عشق با صدای فریادش این سکوت را بشکند و مرا رها کند.
پیلهی مرا بشکن و مرا آزاد کن از این زنجیر…
قسمتی از رمان :
– باشه خودت خواستی! میدونم باهات چیکار کنم. فقط دعا کن پیداش کنم؛ وگرنه کاری باهات میکنم که آرزوی مرگ بهترین آرزوت باشه! بلایی سرت میارم که حتی نتونی تصور کنی!
گوشیش زنگ میخوره. موهام رو ول میکنه و روی زمین پرتم میکنه و گوشیش رو جواب میده.
– چیه؟ نگفتم کسی مزاحم نشه؟
نمیدونم کسی که پشت خطه چی بهش میگه؛ انگار عصبیتر شده. داد میزنه:
– باشه اومدم!
بدون توجه به من سمت در میره. از جام بلند میشم.
– من نمیدونم کجاست! من چیزی نمیدونم؛ بذار برم.
برمیگرده سمتم.
– فکر کردی من احمقم آره؟ تو خوب میدونی کجاست!
– من چیزی نمیدونم روانی! بذار برم، چی از جونم میخوای؟
– نمیدونی نه؟ به زودی معلوم میشه؛ خیلی زود!
از انباری بیرون میره و در رو محکم میبنده. با چرخش کلید توی در کنار دیوار سر میخورم.
– خدایا نجاتم بده!… خدایا چیکار کنم؟
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
مقدمه :
حال را ول کرده ایم و دو دستی به گذشته ی مان چسبیدیم … گذشته ای که، گذشته و تنها خاطره ای بیش، از آن باقی نمانده … حال را ول کرده ایم و به آینده ای چسبیدیم که هنوز نیامده … باز هم تکرار مکررات… و پایان زندگی
قسمتی از دلنوشته :
دنیا پر شده از آدم های تقلبی
آدم های انسان نما
آدم هایی که فقط اسم انسانیت را به یدک می کشند
بیایید حداقل ما انسان باشیم، شاید به غرورشان بر بخورد
***
کاش همه ی آدم ها بدانند که زندگی همانند چرخ و فلکی در حال گذر است
یک روز خوشی
یک روز غم
یک روز سفیدی
یک روز سیاهی
همه ی این تضادها با هم معنا میشوند
چرخ و فلک زندگی از حرکت نمی ایستد مگر اینکه قصد پیاده کردن شما را داشته باشد آن هم در دنیایی دیگر
***
قلم را در دست گرفته ام
مینویسم
مینویسم
و مینویسم
آنقدر مینویسم که دیگر نایی در انگشتانم باقی نماند
آنقدر مینویسم تا دیگر حرفی در دلم باقی نماند
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم صدای قلبم را
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم سازِ مخالفت عقلم را
مینویسم
مینویسم
مینویسم
و دیگر هیچ…
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
دانلود رمان محافظ شخصی
نسخه های اندروید (APK) , آیفون و اندروید (EPUB) و نسخه کامپیوتر (PDF)
نویسنده : صبا لک کاربر رمان فوریو
تعداد صفحات : 117
ژانر : عاشقانه / پلیسی / کلکلی
خلاصه رمان :
پدر پروا دختر رمان ما پلیسه و بخاطر همین دشمنایه زیادی داره.وقتی پروا 15سالش بوده دشمنایه پدرش توی ماشین مادرش بمب میزارن که مادرش و برادرش پدرام بر اثر این بمب گذاری کشته میشن
و حالا پدر پروا برای اینکه به دخترش اسیبی نرسه برای اون بادیگارد میگیرهپروا همه ی بادیگارد هارو فراری میده اما یه بادیگارد میاد که یه پسر جوونه و پسر دوست پدرشه.و اونم پلیسه ولی بخاطر اینکه پدرش ازش خواسته میاد و بادیگارد پروا میشه بادیگارد و پروا با هم خیلی لجن اما
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
اسم رمان:اجباری به بزرگی عشق.
ژانر داستان: عاشقانه اجتماعی هست .
خلاصه داستان :
داستان دختری رو روایت میکنه که پدرش رو به خاطر طلبکار هاش به بند میکشند .
دخترک تنها میمونه توی سختی ها و مشکلات دنیا دنبال راه چاره برای به دست اوردن تنها امید زندگیش به هر دری میزنه تا بالاخره …
گفتار :هفت نویسنده هفت روز هفته رمان رو بروز میکنیم .امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید و ماروتنها نذارید .
مقدمه:
بخت میگردد ازمن با بی رحمی وقتی لحظه ای زاویه ی نگاهت تغییر میکند و گاهی چه دلتنگت میشود این دل بی چاره میدانی؟
میگویم گاهی اما این گاهی ها عجیب اند بوی همیشه را میدهند .
پس بیا ….بیا ابی بزن بر اتش تند تنش هایم خوب میدانی که دل در بی قراری هایش ارام از تو میگیرد .
افسوس و ای داد که نیستی پس ای دل بلرز ای قلب بشکن نگاهم ببار تا شاید بسوزد دل دنیایم به حال این انتخاب اجباری .
اجباری از جنس عشق !
اما هرچه باشد اجباری بیش نیست چه فرقی میان جنس است؟
هیبتش میترساند مرا !!
و مجبورم بزرگی اجبارم را بپذیرم در ازای عشق ….
******
لا به لای افکار پریشانم به دنبال پاسخی برای سوالات بی پایانم به هر سویی میزدم .
مگر تمامی دارد ؟مگر تمام میشود این زهر عذابی که روزگار مرا هدیه داد ؟!
دست هایی به دور بازوانم حلقه زدند و مرا بالا کشیدند چرا رهایم نمیکنن؟؟بگذارید در درد خود بمیرم .
نای قدم برداشتن را هم نداشتم !گویی قلبم در اتش سرنوشت که از جرقه ی تقدیر روشن شده بود میسوخت .
بغض سنگینی را که راه گلویم را سد کرده بود با زحمت فرو دادم ولی چه فایده؟ تا کی بغضم را ببلعم؟!دلم بی تابی میکند و به خود میپیچد چرا؟
چون خیلی وقت است که تنها بغض به
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
نام : ازدواج اجباری
نویسنده : sara bala
خلاصه:
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش
دانلود رمان ازدواج اجباری نوشته ~ sara bala ~ موبایل (جاوا ،اندروید ، ایفون) ،کامپیوتر (pdf) ،تبلت، ایپد
خلاصه:
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش
دانلود رمان ازدواج اجباری نوشته ~ sara bala ~ موبایل (جاوا ،اندروید ، ایفون) ،کامپیوتر (pdf) ،تبلت، ایپد
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
دانلود رمان در همسایگی گودزیلا
نوشته آنیلاکاربرنودهشتیا
خلاصه:
یه دخترشیطون ودیوونه به اسم رهاشایان…یه پسرشیطون به اسم رادوین رستگار…هم کلاسی هایی که
سایه هم دیگه روباتیرمیزنن…رهابه شدت ازرادوین متنفره واین تنفرباعث میشه که واسه اذیت کردنش نقشه
های مختلفی بکشه…البته این وسط رادوینم ساکت نمی شینه و هرکاری می کنه تاحرص رهارودربیاره…این
نقشه کشیدناواذیت کردناوحرص دادناباعث میشه که اتفاقای خنده داری بیفته.
همه چیز خوبه وزندگی به خوبی می گذره اما به دلیل یه سری ازمشکلات،رها مجبورمیشه ازخانواده اش
جدابشه وتویه خونه دیگه زندگی کنه…اماباورودش به خونه جدید…عشقولانه…کل کلیطنز…پایان خوش…قشنگه
خلاصه رمان: دانلود رمان ارباب سالار داستان یه دختره. دختری که همیشه تنها بوده. مثل رمانهای دیگه، دختر قصه سوگلی نیست… نازپرورده نیست… با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری نداشته… همیشه
له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نزاشته. دختر قصه مغرور نیست؛اتفاقا خیلی هم مهربونه. حتی برای اونایی که بهش بد کردن.
اما پسر قصه…تا دلت بخواد غرور داره…خودخواهه و از خود راضی … بالاخره کم کسی نیست که…. ارباب سالار
قسمتی از رمان :
مثل همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم. حوصلم خیلی سر رفته بود.از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
بابا اومده بود. بابا رو خیلی دوست داشتم. اما هیچ وقت دلیل اینهمه نامهربونی هاش رو نسبت به خودمو
درک نمیکردم. قبول داشتم بعضی وقتا عصبیش میکردم اما بابا همیشه برای من حوصله نداشت و از دستم عصبانی بود !!! آقا ( بابای بابا ) هم خدابیامرزه همیشه همینجوری بود . تا یادم میاد با من رفتار خوبی نداشت.
از اتاق که خارج شدم با صدای بند سلام کردم. بابا مثل همیشه جوابم رو با اخم داد ولی مامان با خوشرویی به سمتم برگشت.
مامان: سلام عزیزم بیا ببین بابات چه گوشی قشنگی برای سحر ه. ( سحر خواهر کوچکترم و سوگند خواهر بزرگترم.)
– مبارکه سحر
– مرسی.
سحر و سوگند نه با من بدرفتار بودند و نه خوش رفتار.
بی تفاوت بودند که این به نظرم اثر رفتار بابا بود.
نگاهم به گوشی سحر افتاد. یه گوشی طلایی رنگ با مدل htc بود. غم عالم تو دلم نشست
. بابا هیچ وقت برام چیزی نه بود. حتی گوشی که
الان داشتم خودم با پول خرجیای جمع شدم م . یه گوشیه ساده ۱۱۰۰
. صدای بابا منو از افکارم بیرون کشید.صدای بابا منو
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
ازهمین جا شروع میشه…
زندگیست دیگر!
گاهی پرازفراز ونشیب…
گاهی هم آرام…
گاهی کَسی کِه اصلاً اِنتظارَش رانَداشتی بِه توخَنجَرمی زَنَدو…
گاهی آنکه بَرایَت عَزیزتَرین است…
بِه خاطرنابودنَشدَن تو،
ازخودمی گذَرَد…
واین سَرنِوشتِ توست…
یِک سَرنِوشتِ تاریک!
***کّمیل***
زندگی بروقف مرادم بودوخیلی هم راضی بودم…بالاخره بعدازکلی مکافات ودردسربرای راضی کردن
مادرم، روشناداشت زنم می شد…کسی که می تونست همیشه پشتم باشه ودلگرمم کنه.
دستی به ته ریشم کشیدم ونگاهی به خودم توی آینه انداختم…اون روز برام یک روزسرنوشت ساز
بود…روزی که سرنوشت من واون به هم گره می خورد…دوسرنوشتی که وقتی کنارهم قرارمی
گرفتن، کامل می شدن!.تاساعت شِش که باید می رفتم دنبال روشنا، وقت داشتم به خاطرهمین
تصمیم گرفتم که به دوست قدیمیم، سام یه سری بزنم.
یه شلوار کتون مشکی ویه پیرهن سفیدپوشیدم وآستیناش رو بالا زدم وساعت مچیم رودستم
کردم وبعداز درست کردن موهام ازاتاقم بیرون اومدم وازپله هاپایین رفتم:
-مامان یه ساعت دارم بیرون میرم…زودبرمی گردم.
مامان-کجا میری؟
-خونه ی سام.
مامان-امروز مثلا عروسیته!.الانم دست از رفیق بازیت برنمی داری؟
-مامان جان دیگه لحظات آخر مجردیمه…بایدبه نحواحسن ازش استفاده کنم!.
مامان-ساعت چهارباید
مامان-امرو
-خونه ی سام.
مامان-امروز مثلا عروسیته!.الانم دست از رفیق بازیت برنمی داری؟
-مامان جان دیگه لحظات آخر مجردیمه…بایدبه نحواحسن ازش استفاده کنم!.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
شدی کــابوس رویـاهام
تموم زندگیـم دود شد
یه احساسـی تو قلبـم بود
که اونم نیست و نابـود شد
دانلود رمان کابوس روياهام داستان زندگی دختری به اسم یسنا ست که در کودکی مادرش رو از دست داده و با
پدرش که مردی باز و متعاده زندگی میکنه.پدر یسنا تو یک بازی شکست میخوره و طلبکارش که مردی
اخمو و عصبی ست یسنا رو به عنوان یک خدمت کار به خونه اش میاره. اما در اصل یسنا رو برای پسرش که
فردی هوس باز بوده به خون خونه میاره و……
قسمتی از داستان:
بابا نیم خیز شد و کفش های مرد رو تو دستش گرفت و گفت: آخه نا مسلمون از کجا بیارم؟
لگدی به بابا زد که بابا پرت شد روی زمین و مرد ادامه داد: پولو میدی یا نه….
بابا خون بینیشو پاک کرد و گفت: یک نگاه به خونه ام بنداز اگه چیز بدرد بخوری دیدی بردار و ببر….
مرد نگاهش رو دور تا دور خونه ی سی متریمون انداخت. فقط یک حال بیست متری و یک آشپزخونه ی ده
متری تو این خونه بود. حتی همین خونه هم مال خودمون نبود و مستجر بودیم. نگاه مرد به دو دست رختخواب
گوشه ی خونه و بعد آشپزخونه و لوازمش که شامل دو دست بشقاب و چند تا قاشق و دو تا قابلمه بود خورد.
پوزخندی زد و نگاهش رو از اونها گرفت و همون جور که خونه رو رصد میکرد،نگاهش روی من و کتاب و دفتر هام
که روی زمین پهن بود افتاد. با دیدن من چشم هاشو ریز کرد و با سوء زن نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
داشتم زیر نگاهش آب میشدم.سنگینی نگاهش رو تا چند دقیقه ای حس میکردم.آروم سر بلند کردم که دیدم
داره با پوزخند
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
سه تا خواهر شیطون دبیرستانی که سه تاشون هم توی یه کلاس هستن… آخه سه قلو هستن! این سه تا بخاطر اینکه کپی هم هستن هیچکس نمیتونه اونا رو از هم تشخیص بده! حتی بعضی وقتا مامان و باباشون اونا رو اشتباه میگیرن… فقط خودشونن که همدیگه رو تشخیص میدن! اینا هم از این شباهت سواستفاده میکنن و مردم رو اسکل میکنن ولی… پایان خوش
ژانر: کمی خنده دار ، عاشقانه مثل همه ی رمانا
نویسنده: پ.م
اسم سه قلوها: ملودی و ملینا و ملیسا
عکس شخصیت ها رو می تونید صفحه ی آخر ببینید
مقدمه
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ
ﯾﮑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺑﺎﺷﻪ،
ﯾﮑﯽ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺪﻩ.
ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﺖ ﻧﮑﻨﻪ،
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ …
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ:ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺑﺪﻩ
ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺭﺳﯿﺪ؟
ﻗﺸﻨﮕﻪ: ﯾﻬﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ،
ﯾﻬﻮ . . . ﺗﻮ ﯼ ﺟﻤﻊ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،
ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ ﻫﺴﺖ.
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﺍﺯﺕ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮐﻨﻪ،ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …
ﺁﺭﻩ …
دانلود رمان سه خواهر شیطون
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
ملودی
کانالای ماهواره رو بالا و پایین میکردم که مامان اومد و کنارم روی مبل نشست.
زدم شبکه ی پی ام سی تا یکم آهنگ گوش بدم.
یهو آهنگ ممنوع از تتلو پخش شد.
” آدم بی رگ بی خاصیته “
یهو مامان دستمو گرفت و گفت:
_ مثل بابات! بابات هم بی رگه هم بی خاصیت!
خندم گرفت ولی کنترلش کردم! امروز با هم قهر کرده بودن و مامان داشت اینجوری حرف میزد! وگرنه که عاشق هم بودن!
” مثل شوته تو تیرک هه
واسه اینکه پشت هم نیستیم
سره بردن همو می پیچیم
ولی دیگه این ولی دیگه این
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
شخصیت های مونث: آیدا….یاسی…فاطمه
شخصیت های مذکر: متین…اردلان…علی…سمیر
اماحکاکی های روی سنگ،مهمان همیشگی تاریخند
ودوستان خوب حک شدگان روی قلبندوماندگاران ابدی
از آیهان خداحافظی کردم و کیفمو صاف کردم و وارد شدم . با شادی به بچه ها نگاه کردم که وا رفتم . با صدایی
بلند گفتم :
من-خدایااینا چرا اینقدرگنده هستن؟اصلا چرا من نمی شناسمشون؟
علیک سلام . خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ خانواده خوبن ؟ همسرتون خوبه ؟ یدونم مال من جور کن . من آیدا
هستم،آیدا ملقب به موسی یا آیدی ۱۴ سالمه و روزا ساعت دو کلاس دارم تا درس های مهم زندگی رو به
شیطون آموزش بدم .امروزروز اول مهرماه اما نمیدونم چرا دوستامو نمی بینم. هرچی می بینم فقط دخترای گنده
و قد گوریلن .آخ جون بالاخره یکی رودیدم.به سمت ابراهیمی ملقب به ابی دویدم وشیرجه زدم روش که با
آسفالت یکی شد.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
از زبان نویسنده رمان :
قبل از شروع یه معرفی کوچولو از رمانام داشته باشم:در تمنای توام– تلافی…و اما عشق– نذار دنیا رو دیوونه کنم– همه سهم دنیارو ازم بگیر– کفش قرمز اونایی که روها رو شناختن و سبکش و دیدن و خوندن و پسنیدن بگم که این رمان هم سبکی مشابه نذار دنیارو دیوونه کنم و کفش قرمز
داره، باز اونایی که روها رو شناختن بگم که من از عشق می
نویسم.رمانام هم خونه ای نیست، پلیسی نیست، ترسناک نیست
ابهام آمیز نیست اما…پر از عشقه، پر از غروره، پر از زندگیه و پر از حس
خوب عاشقی.
اونایی که خاص رمان می خونم پس به جمع ما خوش آمدن.
اما هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است، خلاصه داستان…
از من عشق می گیری و غرور می دهدی
از من پدر می گیری و نگاهی که صد حرف دارد
تو را به آیه قسم که زندانی شدنت را دوست دارم اگر آن تن بالا رفته ی صدایت برای لرز دادن نگاهم دست نوازشی شود برای
کاشتن لبخندی خوش
عاشق می شوم، عاشق می مانم.
قاصدک، دختری که اسیر میشه، اسیری مردی پر از غرور، که اونو به جای طلب از پدری بر می داره که قول میده پول طلبو جور کنه
حتی اگه بمیره تا دخترش آزاد بشه…اما باربد چقد …پایان خوش
شخصیت ها:
باربد:۳۰ ساله، مغرور و غد و بد اخلاق…
قاصدک:۲۳ساله، مغرور، شیطون و پر از زندگی و سروصدا و البته کمی گستاخ…
ژانر:همه می دونن اما عاشقانه…
تعداد صفحات:۱۸۸۱صفحه پرنیان،۵۲۸صفحه پی دی اف
پیشنهاد میشود
خلاصه رمان :
دانلود رمان ارباب زاده مغرور من اربابی از تبار سیاهی، قدرت و خشونت دختر ارباب دختری از جنس سکوت،آرامش،پاک،ساده و عاشق خدمتکار ارباب پسری از جنس سنگ و انتقام اما مهربون حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است…: یسنا یسنا بیا ،دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیاحالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است….
حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است…
_: یسنا یسنا بیا ،دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیا
_:باز چی شده ؟من حوصله کل کل کردن با اون دیو دو سرو ندارم
_:الان وقت این حرفا نیست با ساقه انار افتاده به جون مش عباس
_:مش عباس؟؟ به اون پیر مرد چکار داره اخه
_:سر جریان پسرش دیگه،گفته پسرم رفته شهر رو من ازش خبر ندارم
اما خودش قایمش کرده بود
همراه ملیحه خدمتکار خونمون راه افتادم رحیم سر کارگر عمارت پدرم
بودو البته مورد اعتمادترین و دست راست پدرم،پدرم پسر نداشت ما
سه تا دختر بودیم دوتا خواهرم
یاسمنو یاس گل ازدواج کرده بودنو تو ده بالا زندگی میکردن،هر دوشون بچه داشتن
_:چی شده رحیم؟
ازش میترسیدم عین چی اما اعتماد به نفسمو حفظ میکردم اون موقع ها
۱۷ سالم بودو رحیم یک جوون ۲۸-۲۹ ساله بود قد بلندو چارشونه بودباچشمای مشکیو نافذ که ادم از سرماش یخ میزد
_:خانم برو بالا
_:نزنش،چرا میزنیش ؟!این پیر مرد مگه چقد جون داره؟
_:اون دروغ گفته و سزاش مرگه!
_:یعنی چی قتل که نکرده کارشم طبیعی بوده تو از احساسو عاطفه
سر رشته نداری وگرنه همه میدونن که هر پدری بود همین کارو میکرد
_:پسرش ی کرده اون از املاک ارباب
دوباره شلاق
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان اجی های دو قلو شر و شیطون درباره تو خواهر دوقلوشیطون ک هر کدوم با ی ماجراهایی با امیرعلی وماکان اشنا میشن خوندن ک شما هرروز با کاراتون نمیزارید بچه ها با ارامش درس اشونا بخونهوای خداحالا چیکارکنماهاهان ی دفعه جیغ زدم وایی خانم پرورش (کتابداروه میگم باو)قیافه اما شبیه ادمهای وحشت زده کردم و گفتم:سوسوسوسک ی دفعه جیغ همه ی دخترایی ک تو کتابخونه بودن دراومد.
الهه ام ک همیشه پشتم بودگف وای اره خانم پرورش واس همین الهام جیغ زدشما چرا دعواش میکنید تقصیر شماس ک اینجا سوسک داره
هاها ی لبخند شیطانی اومد رو لبم زود پس اش زدم کتابام انداختم تو کوله دس الهه گرفتم در مقابل چشا بهت زده پرورش دویدم بیرون کتابخونه همینکه پام ب خیابون رسید زدم زیرخنده الهه ام از خنده من خنده اش اومد خندید هرکی هم رد میشد سرشا ت میداد
پارت دوم
وااای خدا مردم از خنده درحال خنده بودم ک ی چی خورد تومخم ?واه کی بود؟؟ چیشد؟؟ کی زد ؟؟نکنه بلای اسمانی نازل شده دهنما باز کردم ک جیغ بزنم ک الهه فهمید میخواهم جیغ بزنم دستشا گذاشت رو دهنم
الهه:الی بیشعور خبرمرگت چرا خانم پرورش گذاشتی سرکار هیی بمیری تو…?
سرما بلندکردم ک دوتا فحش ابدار ب الهه بدم ک دیدم بههه ماشین پیرخرفته جلوی شرکته?
الهام:الهههههه الههههههه …
الهه:ها چ مرگته
الهام :الهه ببین ماشین پیرخرفته جلوی شرکته میگی چرا نبردتش تو پارکینگهااا
الهه چشای گاویشا ریزکرد و ماشین نگاه کردو
گفت :راس میگی اه
الهام:اهوووم الهه جووونم میایی بریم ی سروگوشی اب بدیمم
الهه چشاش دراومد بخاطر
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
نام رمان : بازگشت سه تفنگدار
ژانر: کمدی ، عاشقانه ، پلیسی
نویسنده :فاطمه ( آیدا ) کاربر انجمن یک رمان
زاویه دید : از زبان سه تفنگدار معروف ما
صاحب امتیاز: انجمن یک رمان
جلد : دوم
خلاصه :
سه تفنگدار شیطون رو که یادتونه ؟ همونایی که همه رو دیوونه کرده بودن و تو شیطونی و خرابکاری نظیر نداشتن . حالا این سه تا شیطون بازم به هم رسیدن ، اون هم بعد از ده سال . تو این ده سال خیلی چیزا تو این سه تا فرق کرده . رفتار هاشون ، اخلاقاشون ، کاراشون و … همه فرق کرده اما هنوز هم سه تفنگدارن . سه تفنگدار که قراره ماجراهای عاشقانه و پلیسی رو دنبال کنن .
مقدمه :
تنگ که میگویم …
نه مثل تنگی پیراهن …
دلتنگی من …
شبیه حال نهنگی است …
که به جای اقیانوس …
او را در تنگ ماهی انداخته اند …
دلم برایت تنگ شده است …
این یعنی ریه های من …
دم و باز دم …
نفس های تورا کم آورده اند …
دلم برایت تنگ شده است …
قسمتی از رمان :
♥آیدا♥
نگاهی به داخل کاپوت انداختم . انگارنه انگار . هیچی نمی فهمم . شانسی دستم رو بردم داخل تا سیمی قطعه ای چیزی رو ت بدم که با خراشیده شدن مچ دستم جیغم به هوا رفت . دستم رو با شدت از کاپوت بیرون کشیدم و سرم رو بلند کردم اما لبه ی تیز کاپوت محکم خورد پشت گردنم . دیگه اشکم در اومده بود . صدای خندون ارش رو از کنار ماشین شنیدم :
ارش – کمک لازم ندارین خانوم دست و پا چلفتی ؟
من – اشتباه گرفتی . بنده یه پا مکانیکم واسه خودم .
آرش – اِاِاِاِ که اینطور ! پس وایسا تا صبح شاید تونستی درستش کنی .
این و که گفت راه افتاد سمت در سالن . یه نگاه به ماشین دویست و شیش مشکی رنگم انداختم و با قیافه فلک زده گفتم :
من- باشه بابا . بلد نیستم . تورو جون بچه نداشتت بیا درستش کن صبح لازمش دارم .
ایستاد و برگشت سمت ماشین . خودمو کنار کشیدم و جلوی کاپوت ایستاد . ژست کارشناسانه به خودش گرفت و با دقت توش رو برسی کرد . یکم قطعه هارو جا به جا کرد و باهاشون ور رفت تا آخر سر سرش رو بلند کرد و با بی خیالی گفت :
آرش – سنسور دورموتور داغونه . باید ببریمش مکانیکی .
کم مونده بود بشینم زار زار گریه کنم . آخه اینم شانسه که من دارم ؟ با دوتا دست زدم تو سرم و گفتم :
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
نام رمان : راز شاهزاده شهر جادو (جلد دوم )
*سرنوشت شاهدخت ناشناخته*
نویسنده : AMI74
ژانر:عاشقانه،فانتزی،هیجانی”رازآلود
جلد دوم:
در جلد اول تا اونجایی خوندید که نگین پا به دنیای جدیدی میذاره و بعد روبه رو شدن با یک مرد چشم قرمزو مرموز توسط یه سری مرد زره پوش به اشتباه دستگیر میشه.قابل ذکر است که در این جلد داستان از پایان جلد اول آغاز میشه و بدون کوچکترین فاصله ای ادامه پیدا میکند.
خلاصه جلد دوم:
اینجا دنیایی دیگر است.دنیایی مخوف، راز آلود و ناشناخته.سرنوشتی شوم و مسئولیتی بزرگ بر شانه های ظریف دخترک سنگینی میکند.
حال،زمان این رسیده که دخترک کوچک قصه بزرگ شود،قدرت بگیرد و درست فکر کند و ترس را کنار بگذارد.
باید دید پرنسس ترسوی ما با قلبی مالامال و پرشده از عشقی سوک میتواند در این جنگ بزرگ و نابرابر همراه با مریدان خود،پیروز شود؟
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
از درد جیغ های گوش خراشی میکشیدم.
دو جلاد سیاه پوش با کمال بی رحمی دست هامو از مچ گرفته بودن و منو به طرز وحشیانه ای به طرف جایگاه اعدام میکشیدن.
مردم دورتا دور جایگاه جمع شده بودن و با لبخند به منی که روی زمین کشیده میشدم،چشم دوخته بودن و مدام در گوش هم پچ پچ میکردن.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادریاش، روسیه میرود. داستان از جایی شروع میشود که آراه به ایران باز میگردد و زندگی جدیدی را شروع میکند. در این میان، عاشق دختری مسلمان میشود و اینکه او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!
سطح رمان: BNY-برترین رمان سال انجمن
(مقدمه)
اَبرهای فروردین چه قدر نبودنت را گریستند!
اَز دلتنگی جان بر ل**ب و خانه ی دلم سُوت و کُور.
تو مثلِ هوا،
آب،
آفتاب،
نیازِ منی.
لیلی وار مجنونِ توام.
عشق را دستِ کم نگیر،
مگذار به اِنتهای زَوال برسم.
صدای پای اُردیبهشت می آید،
تو را به مهربانی بهار و
جانِ این شکوفه ها،
به قداسَت باران
بیا.
بی بهانه دوستم بدار،
بگذار در عشق سَربلند شویم.
در این فصلِ عاشقی،
مرا ببر به اُوج آغوشت
که خوشبختی همانجاست.
«باران قیصری»
قسمتی از رمان :
صدای نفس آسوده منشیاش از پشت تلفن، لبخند محوی بر لبش آورد. تماس را قطع کرد و به صندلی تکیه داد.
ل**ب تاپش را بست و کاغذی از دفتر فنریاش کند. مدادی برداشت و خواست دوباره شروع به ترجمه برگههایی کند که منشی بیدقتشان گم کرده بود. روی کاغذ کار کردن را همیشه ترجیح میداد. هنوز کاغذش میزبان کلماتش نشده بودند که صدای در، نگاهش را به در متالیکی رنگ رو به رویش جلب کرد. مداد را روی کاغذ رها کرد و مقنعهاش را صاف کرد، سپس لبخندی مهمان صورتش کرد و گفت:
-بفرمایید.
دستگیره نقرهای رنگ پایین آمد و کمی بعد، چهره شاد دارمان میان در ظاهر شد.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه:
دانلود رمان طعم تلخ شکنجه حوصله ام را سر برده بود. مادرم را می گویم ، مدام در گوشم زمزمه می کند و اسم پسر دایی ام سامیار را می گوید و شبانه روز اصرار دارد به خانه ی آنها بروم. دفتر خاطره ام را باز می کنم و برای شروع نوشته هایم اول از همه خودم را معرفی می کنم . بهار اریانمهر هستم . هفده ساله و تک فرزند خانواده. پدرم دکتر قلب و مادرم روانشناس است ،اما مادرم بیشتر از ادم های مریض و بیمار به روانشناس نیاز دارد.
حال باید از قیافه ام بگویم . چشم هایم درشت و به رنگ دریاست…
لب و بینی منظمی دارم که زیبایی خاصی در صورتم را ایجاد کرده اند.
با صدای تلفن اتاق به خود آمدم و دوان دوان به
سمت تلفن رفتم . خونسرد تلفن و برداشتم.
صدای داد و فریاد های باران در گوشم پیچیده شد .
تلفن و کمی دور از گوشم گرفتم و عصبی گفتم:
-صد دفعه بهت گفتم داد و فریاد راه ننداز پشت تلفن … زشته دختر!
متوجه شدم کمی آرام تر شده.
-سالم بهار عزیزم چطوری خواهر؟
لب گزیدم و زیر دندان غریدم:
-چرا تلفنت را جواب نمی دی ؟
نمی گی از نگرانی…
وسط حرفم پرید:
-بهار این نصیحت ها و … بذار کنار.
امشب تولد ویداست میای؟کمی مکث کردم و بعد جواب دادم:
-باید فکر کنم.
باران پوفی کشید و گفت:
-ساعت هفت و نیم منتظرت هستم
می بوسمت خدانگهدار.
لبخند محوی زدم و زیر لب خداحافظی کردم و تلفن و روی میز عسلی گذاشتم.
نگاهم سمت ساعت دیواری اتاق افتاد . ساعت دوازده ظهر بود!
کالفه دستی به موهای م کشیدم .صبح برای انجام کارهایم زود
بیدار شده بودم و االن که لنگ ظهره خوابم
گرفته بود،بیخیال دستی ت دادم و به سمت تخت یک نفره ام که
پدرم برای تولدم گرفته بود رفتم و روی
تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
داستان ما راجع به دونفره؛ دونفر که باتمام قدرتشون سعی دارن دو نفر دیگه باهم ازدواج نکنن! یه خواهر شوهـر بدجنس و یـک برادر زن حیله گـــر و اما دوتاشون درحد مــــرگ تخس و شیطون! این دوتا سعی میکنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشهایی که نمی سوزونن… البته بگما این دوتا در حد مرگ زبون درازن اما در حین تمام نقشه هایی که کشیدن یه اتفاقی میفته که باعث میشه مسیر زندگیشون تغییر کنه و…
قسمتی از رمان :
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
کاش بین اون همه همهمه حواسم بیشتر بهت بود تا بیشتر ازم دور نشی تا بیشتر سرد نشی بیشتر دلزده نشی کاش کمتر عاشقت بودم تا کمتر بشکنم کاش دلم کمتر بودنت را باور میکرد تا بودنت آسان تر هضم شود … پایان خوش
قسمتی از متن :
-با خوشحالی تلفنو گذاشتم سرجاش و جیغ زدم:-مامان وای مامان وای وای وای.
مامان هراسان از آشپزخونه خارج شد:-چیه چته دختر؟
همانطور که داشتم دور خودم چرخ میزدم رو به صورت نگران مامان گفتم:-استخدام شدم مامان استخدام شدم!
مامان با حرص نگاهم کرد و در حالی که زیر لب غر میزد برگشت تو آشپزخونه.
یه آهنگ شاد زدم و با خوشحالی شروع کردم رقصیدن تقریبا تمام مدل رقصایی رو که بلند بودم اجرا کردم با نفس نفس نشستم رو مبل و با چند نفس عمیق حالم جا اومد بلند شدم
آهنگو قطع کردم رفتم سمت آشپزخونه مامان داشت غذا درست میکرد نشستم پشت میز و یه خیار از تو ظرف سالاد جلو روم برداشتم،مامان با دیدنم گفت:-بجای خوردن پاشو کمکم کن،شب مهمون داریم؟
یه خیارِ دیگه از تو ظرف برداشتم و بیخیال گفتم:-کی؟
-خالت اینا!
-پوف مامان اونا که دیگه مهمان نیستند؟
مامان چشم غره رفت و گفت:- عیبِ سوگند میشنون!
تا خواستم چیزی بگم در ورودی باز شد و کیارش اومد داخل از تو آشپزخونه ورودی پیدا بود با دیدنش بلند شدم و گفتم:-سلام کیارش من اینجام.
با لبخند اومد طرفم و گفت:-سلام عزیزم.
با مامان هم سلام علیک کرد و نشست پیشِ من.
دستمو گرفت:-چخبر خانوم!.
با یادآوری استخدامم،خوشحالی کلِ صورتمو پوشوند:-کیارش استخدام شدم.
برخلاف من،اخم صورت جذاب کیارش را پوشاند و گفت:-عزیزم من که گفتم لازم نیست کار کنی!
لبامو آویزون کردم و با حالت قهر بلند شدم:-باشه اصلا من قهرم!
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
رعنا دختری که برای رضایت پدر و مادرش از آرزوهایش دست شسته، اما حالا به مرحلهای رسیده است که حس میکند همه چیزش را باخته. تصمیم میگیرد از این پس شیوه دیگری برای ادامه زندگی برگزیند که بر طرف کردن مشکلات پیش رو چندان آسان به نظر نمیرسد.
قسمتی از رمان :
با شنیدن صدای جیغ وحشتزده از خواب بیدار شدم. عرق سردی روی بدنم نشسته بود. با صدایِ دعوا و فریادی،که از سر شب از واحد روبرو میآمد، به سختی توانسته بودم بخوابم. باز هم صدای دادُ هوار و شکستن وسایل میآمد .
هراسان از جا برخواستم.گیج و منگ بودم و چشمانم به دلیل کمخوابی تار میدید. کورمال کورمال به طرف سالن رفته و چراغ را روشن کردم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم که دو و نیم را نشان میداد. تنها یک ساعت خوابیده بودم.
با صدای فریاد دیگری، تکان سختی خوردم. احساس کردم، شلوارم خیس شد. به احتمال زیاد ترس باعث شده،کنترلم را از دست بدهم. تنهایی و تاریکی هم مزید علت بود.
تعادلم را نمیتوانستم حفظ کنم. در حالیکه میلرزیدم، خود را به در آپارتمان رسانده و آن را باز کردم، که ای کاش این کار را نمیکردم. آنچه پیش چشمم بود، باعث شد خشکم بزند.
پیر مرد واحد روبرو با سری شکافته که خون از آن مثل جوی روان بود و تمام پاگرد را قرمز کرده بود، لای در ورودی آپارتمانش افتاده بود. حتی روی در و دیوار اطراف ورودی آپارتمانشان هم خون پاشیده بود.
خانم بامدادی همسایه طبقه بالا، که با عجله از پلهها پایین میآمد، با دیدن این صحنه دست روی دهان گذاشته و با صدای بلند گفت: خدای من.
با صدایِ جیغ مانندش نگاهم به طرف او چرخید.
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه :
من رو بازی دادن مثل عروسک خیمه شب بازی … زندگیم سر تا سر دروغ بود و این دروغ من رو قوی تر کرد. سختی کشیدم، اما ادامه دادم. دلم رو شکستند ، مسخرم کردن ، کتکم زدن … اما من بخشیدم. نمی دونم چی شد ، که زندگیم به این جا کشیده شد!
پیشنهاد می شود
دانلود رمان زیر چتر عاشقی
قسمتی از رمان :
سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه ، همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
چهره ی خیلی گرمی داشت.
تا به حال هیچ کس برام انقدر عجیب نبود.
انگاری سال هاست اون رو می شناسم.
با آرامش مشغول خوندن قران بود و اصلا به دور و برش توجهی نمی کرد.
واقعا اون نمی ترسه ، که الان یه روح بیاد و بخورتش!؟
خودم از این فکرم خندم گرفت. آخه ما آدما چرا همش از روح ، جن و … می ترسیم؟
مگه ترس ناکن؟ مگه اونا موجودات خدا نیستن؟
نمی دونم چرا ، اما یه لحظه دلم برای مردک قاری سوخت! …
چرا هیچ وقت تو جامعه، اسمی از اینا برده نمی شه؟ مگه اینا از افراد جامعه نیستن؟
شخصیتش خیلی برام جالب بود. خیلی دوست داشتم بدونم، که چه جوری این مرد قاری شده؟
برای این سئوال ، جواب های زیادی توی ذهنم بود؛ اما نمی تونستم .
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
داستان من وتو از اونجایی شروع شد که اخر زمستون خواستی دلم رو گرم کنی تو خواستی
ما بشیمو من نخواستم اسرار کردی به یکی شدن ومن نخواستم زمستونم رو با تو تموم کردم
وخواستم حسم رو جدید کنم با اسرار های تو، من ادم عاشقی کردن نبودم ولی تو خواستی
تو خواستی من وتو ما بشیم ولی اخرش تلخیه به جون خودت ، الان جفتمون بعد از اینهمه دویدن
برای حسمون نرسیدیم چقدر تلخ از زانو اویز شدیم وبه زمین خیره شدیم واشک ریختیم اونهم تنهایی ،
کاش از اولشم من تنهایی تو هم تنهایی هر کدوم راه جدا وتنهایی میرفتیم یکی شدن رسم من وتو نبود
اخرشم رسم قصه من وتو این نبود تو تنهایی من تنهایی هدیه نصفه شبامون از خواب پریدنای
یواشکی واشک ریختن باشه ولی بازم بیخیال پس بازم من تنهایی تو هم تنهایی به راحت ادامه بده ،
بیخیالش منم الان تنهایی گریه میکنم تنهایی قدم میزنم تنهایی دستامو تو زمستون جدیدم گرم
میکنم داخل جیب پالتوی مشکیم ، مشکی خیلی وقته رنگ لباسم شده ها راستی فصل جدید
سردی هام رسیده مراقب دلت باش عزیزم
من نویسنده هستم
به من میگویند غمگین مینویسی
انها نمیدانند من غمگین نمینویسم
تقصیر من نیست غمگین نوشتنم
من شاد مینویسم
غمگین خوانده میشود
غمگین مینویسم
مانند مته ایی میشود بر جگر خواننده
عمق وجودش را به اتش میکشد
دریای غمش را متلاطم میکند
ساده بنویسم غمگین میشود
راستش را بخواهی زندگی ام غمگین ساخته شده
راستش را بخواهی ساده برایت بگویم اگر بغض هایم را به بیرون نریزم دیوانه ام میکنند
راستش را بخواهی غمگین نوشتنم غم های ساده ام را میزند
راستش را بخواهی من غمگین نمینویسم
فقط قلم جوهر خشکم بی قرار میشود
فقط قلم بی قرار میشود
بی قراری میکند
میخواهد بغضش را فریاد بزند
من غمگین نمینویسم
فقط خیلی وقت است خنده مثل مترسک چوبی کنار شالیزار بر لبانم دوخته شده
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
خلاصه: دختری که بی محبت پدر بزرگ شد زیر دست ناپدری دختری که روی پای خود ایستاد و زیر بار حقارت نرفت نابرداری که قاتل شد اعدام شد دختری هم لکه دار شد و مردی برای انتقام برخاست و هدفی جز به تاراج بردن جان و روح ”یغما“ ندارد … ادامه در
برای اطلاع از تازه ترین رمانهای روز عضو سایت شوید
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
نوشته آزاده کریمی
خلاصه:
نوا دختر یک رومه نگار معروف است، پدرش را به تازگی در تصادفی از دست داده اما به گونه ای عجیب و البته غیر مستقیم پدر با او در ارتباط است و از او خواسته ای دارد…این معما که این خواسته چیست و به چه ماجراهایی منتهی می شود به مرور در داستان باز خواهد شد.
قسمتی از داستان
امروز اولین روز کاری من به عنوان عکاس در مجله ایه که روزی تو اونجا کار می کردی. هر چیزی که از این حرفه می دونم رو مدیون تو هستم…تو فقط نقش یه پدر رو برای من نداری…یه دوستی و البته در زمینه کاری یه منتقد سرسخت…اولین انتقادت رو از اولین عکسم هرگز فراموش نمی کنم…خدایا!! چقدر بهم بر خورد…فکر می کردم تو به عنوان یه پدر کلی قراره ازم تعریف کنی و بعدش یه خسته نباشید جانانه بهم بگی…اما وقتی عکس رو بهت نشون دادم…طبق عادت همیشگیتکمی اون عینکت رو با اون قاب زرشکی زشتش روی دماغت جابه جا کردی…آخرشم نفهمیدم چرا هیچوقت زیر بار عوض کردن اون قاب نرفتی؟!…بعدش یه نگاهی به صورت مشتاقم که منتظر کلمات پر از تحسینت بود انداختی…بعد دوباره به عکس نگاه کردی…یه سرفه کردی و گفتی:
– یه کار آماتور پر از ایراد
یعنی تو واقعا اون همه اشتیاق رو توی نگاه من نخوندی که اینجوری دستمزدمو دادی؟ من مثل یه تیکه یخ وا رفتم…و تو گفتی و گفتی و گفتی…هر چی بیشتر گفتی من ناامیدتر شدم…آخ…بابای خوبم…خوبترین خوب دنیا…اگه بدونی چقدر از دستت عصبانی بودم
نام رمان : الهه آسمانی
نویسنده : پریسا love
خلاصه رمان :
این رمان جنبه ی فرهنگی داره و در عین حال احساسی این رمان در ارتباط بادختری محجوب و جذابه که هیچوقت باحجاب بودنش مشکلی نداره دختری که عاشق خداست و هیچوقت حاضرنیست که اشتباهی مرتکب بشه دختره جذاب ما اسمش رویاس رویا هیچ علاقه ای نداره که ارزشه خودشو پایین بیاره و همین متانتش باعث میشه تا . . . . پایان تلخ
مقدمه :
مـــی دآنم یکــــی هَست
یکی که اَز جنس من نیست
امآ روحش مانند من است
یک جآیی از این کُره ی خآکی
همآنند مَن است…
خدارا شُکر زَمین گِرد است
اینقدر دور زَمین می گردم
تا پیدایش کنم
دختر جنگجو و آرزوگر ما، امروز
برآی یافتن نیمه ی گُمشده اش
اِین چِنین زِنده است
نه برآی دیدن لآت های خیابان
نام رمان :رمان ازدواج به سبک کنکوری
به قلم :پریا
حجم رمان : ۳.۵۳ مگابایت پی دی اف , ۱.۲۲ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۰۸ مگابایت نسخه ی جاوا , ۴۱۵ کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره ی دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و برخلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و امد خ و نوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که …
قسمتی از رمان :
سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو…
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
نویسنده : fatemeh.mp کاربر رمان
تعداد صفحات : ۳۶۸
ژانر : غمگین،عاشقانه،درام
+ نسخه جدید جایگزین شد
خلاصه رمان :
روایت داستان تلخ و غم انگیز دختری به اسم دریا که اعتیاد پدرش باعث بروز اتفاقات عجیب و غیر قابل پیش بینی در زندگیش میشه…
شکست پدر…صبوریه دریا…عشق امیر…منطق شهریار…همه و همه دست به دست هم میدن تا زندگیه این چهار نفر به هم گره بخوره…
به راستی که کدامین راه درست است؟
ماندن…یا رفتن؟
به محض اینکه به خونه رسیدم از فرط خستگی رو کاناپه خوابم برد،چشم که باز کردم دیدم ساعت هفته شبه، سریع بلند شدم رفتم تو اشپزخونه دوتا سیب زمینی برداشتم پوست کندم میخواستم یه چیزی درست کنم تا بابا اومد غر نزنه که چرا شام نداریم غذا رو که درست کردم مشغول تمیز کردن خونه شدم خونه که نیست شهر شامه شتر با بارش گم میشه،داشتم لباسا رو از رو کاناپه برمیداشتم که گوشیم زنگ خورد، نگاه به صفحش کردم امیر بود لبخند نشست رو لبم دکمه سبزرنگو زدم
-جانم؟
=احوال دریا خانم خوبین شما؟
-مرسی خوبم، تو چطوری؟
=منم خوبم،ببینم مگه قرارنبود وقتی رسیدی خونه بهم زنگ بزنی؟
-وای ببخشید یادم رفت
=ببخشید هم شد حرف نمیگی من دلم هزار راه میره؟
-گفتم که یادم رفت ببخشید حالا تو از کجا فهمیدی رسیدم خونه؟
=از بالا پشت بوم دیدم
-خخخ دیوونه
=نخند خانوم کجاش خنده داره؟
-خیله خوب حالا چرا عصبانی میشی؟
=از دست تو من به کی پناه ببرم؟ میگم دریا
-جونم؟
=فردا شب میام دنبالت بریم کوهسنگی
-نه نه بذار ببینم اصلا وقت میکنم برم بیرون تا اخر شب بهت خبر میدم
=اوکی چیکار میکنی حالا؟
قسمتی از داستان : دانلود رمان کالیاسا چشمان نفرین شده با عجله به سمت ایستگاه قطار میدویدم. با دست چپم چمدانم را که کمی سنگین بود، دنبال خودم میکشیدم و در همانحال با دست راستم در تلاش بودم بلیتم را از جیب بغلی کوله پشتیام بیرون بکشم.
مأمور قطار آخرین مسافر را سوار کرده بود و میخواست در قطار را ببندد که با دیدن من مجبور شد صبر کند.
بلیت را که کمی پاره شده بود، به دستش دادم.بیحوصله نگاهی سرسری انداخت و پس داد. چمدان را به سختی
از پلهها بالا کشیدم؛ در حالیکه مأمور کوچکترین تلاشی برای کمک به من نکرد.
به زحمت از میان مسافران سرگردان در راهرو، کوپهام را پیدا کردم. در کوپه را که باز کردم، مثل همیشه همهی
سرها به سمتم برگشت. یک زن و دو مرددر کوپه بودند.
خدا را شکر کردم که هیچ خانوادهای در کوپه نیست.
هیچ حوصله سر و صدای بچهها را نداشتم. خوشبختانه صندلیام کنار پنجره افتاد.
سر جایم که نشستم، قطار راه افتاد و من خوشحال از اینکه
همهی درختها و ساختمانها درخلاف جهت من حرکت میکنند، به بیرون خیره شدم.
همیشه از اینکه خلاف جهت حرکت قطار بنشینم، خوشم میآمد.
خودم میکشیدم و در همانحال با دست راستم در تلاش بودم بلیتم را از جیب بغلی کوله پشتیام بیرون بکشم. دانلود رمان
مأمور قطار آخرین مسافر را سوار کرده بود و میخواست
در قطار را ببندد که با دیدن من مجبور شد صبر کند.
بلیت را که کمی پاره شده بود، به دستش دادم.
بیحوصله نگاهی سرسری انداخت و پس داد.
چمدان را به سختی از پلهها بالا کشیدم؛
در حالیکه مأمور کوچکترین تلاشی برای کمک به من نکرد.
به زحمت از میان مسافران سرگردان در راهرو،
کوپهام را پیدا کردم. در کوپه را که رمان
نام رمان : عروسک جون
نویسنده : لیلین
نویسنده رمانهای : رمان ابریشم و عشق… رمان دختر شمالی…رمان کسی شاید شبیه من… رمان آخرین برف زمستان
خلاصه:
می دونی عروسک جون وقتی دنیات به کوچیکی شهری شه که توش نگاهها همه آشنا اما قلبا نا آشنان،وقتی رویاهات به طرز خنده آوری تو یه حجم سفید پیچیده ومیون یه جمع سیاهپوش که چشم دیدنت رو ندارن به خاک سپرده می شه،وقتی آخرش می فهمی همون رویاها فقط یه مشت کابوس بودن…اونجاست که حس میکنی دیگه چیزی برای ازدست دادن نداری وبه آخر خط رسیدی اما… من میخوام رو پاهام بمونم.فقط به خاطر تو عروسک جون….پایان خوش
سخن نویسنده: صمیم گرفتم بنویسم برای یک زن که بند بند وجودش رو شهری به صلابه ی تهمت هاشون کشیدن و اون فقط لبخند زد،برای مادرانه ای که حرمتش آدمو نمک گیرمی کنه و تو نمی تونی ازش دم نزنی،وبرای عشقی که فصلی نو تو زندگی افسانه ی داستان ما باز کرد ومن ایمان دارم که شما هم ازش استقبال می کنین.
میدونم دیگه بعد مدتها با من ونوع نوشتنم آشنایی دارین.تلخ نویسی می کنم اما همه ی تلاشم اینه آخرش به کامتون شیرین باشه.پس با خوندن چند پست ابتدایی قضاوت نکنین و باهام همراه باشین.
قسمتی از رمان اسطوره نوشته پگاه (کاربر انجمن نودهشتیا)
زﯾﺮ ﺑﺎران…زﯾﺮ ﺷﻼق ﻫﺎي ﺑﯽ اﻣﺎن ﺑﻬﺎره اش…
اﯾﺴﺘﺎدم و ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎي رﻧﮕﺎرﻧﮓ و ﺳﺮﻧﺸﯿﻦ ﻫﺎي از دﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﺷﺎن…!
دﺳﺘﻢ را ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻨﺪ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺒﺎدا ﺑﯿﻔﺘﻢ و ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﺧﺮد ﺷﻮم…ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﻟﻪ ﺷﻮم…ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﺧﺮاب ﺷﻮم…!
ﺻﺪاي ﺑﻮق ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﻮﻫﺎن…ﯾﺎ ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﯿﻎ….! ﯾﺎ ﻧﻪ از آن ﺑﺪﺗﺮ…ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺷﻤﯿﺸﯿﺮ زﻫﺮآﻟﻮد…!
روﺣﻢ را ﺧﺮاش ﻣﯿﺪادﻧﺪ.ﺳﺮم را ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ دﺳﺘﻢ ﺑﻨﺪ ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ…ﺗﮑﯿﻪ دادم…!
آب از ﻓﺮق ﺳﺮم راه ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ…از ﺗﯿﻐﻪ ﺑﯿﻨﯽ ام ﻓﺮو ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ و ﺗﺎ زﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ام راﻫﺶ را ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﺮد…!
از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪش را…ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ رﻓﺖ…!ﻫﻤﻬﻤﻪ اوج ﮔﺮﻓﺖ…دﻫﺎﻧﻢ ﮔﺲ ﺷﺪ…ﻋﺪﺳﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺳﻮﺧﺖ…
ﮔﻠﻮﯾﻢ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ…ﺧﺸﮑﯽ ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ…اﻣﺎ ﺳﺮ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪم و دﯾﺪم ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﯿﺎه اﯾﺴﺘﺎد…ﺳﯿﺎه ﺑﻮد دﯾﮕﺮ…ﻧﺒﻮد؟
ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ…ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎورم ﺷﻮد…ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮه اﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﯿﺎه ﺗﺎ اﺑﺪ در ذﻫﻨﻢ ﺣﮏ ﺷﻮد…
اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ…درش ﮐﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ ﺗﺎب ﻧﯿﺎوردم….ﮐﺎﻣﻞ ﭼﺮﺧﯿﺪم…ﭘﺸﺖ ﺳﺮم را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎه ﮐﺬاﯾﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪم….
ﻟﺮزش ﻓﮑﻢ را ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم…ﺣﺎﻻ…ﯾﺎ از ﮔﺮﯾﻪ و ﺑﻐﺾ…و ﯾﺎ از ﺧﯿﺴﯽ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ و ﺳﺮﻣﺎي ﻓﺮوردﯾﻦ ﻣﺎه…!
دﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ…ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ روي ﻫﻤﻪ زﺷﺘﯿﻬﺎي اﯾﻦ دﻧﯿﺎ…روي اﯾﻦ دﻧﯿﺎ…!
ﭘﺎﯾﺎن ﺧﻂ…ﺧﻂ ﭘﺎﯾﺎن….ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ آﺧﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ…ﻫﻤﺎن ﺗﻠﺨﯽ دردﻧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺎورش ﮐﻨﺪ…
ﻫﻤﺎن ﺳﻮت دﻗﯿﻘﻪ ﻧﻮد…اﯾﻨﺠﺎﺳﺖ…! ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ…درﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ اﯾﺴﺘﺎده ام…! ﻣﯽ داﻧﯽ ﭼﺮا؟
ﭼﻮن اﻣﺮوز اﺳﻄﻮره ﻣُﺮد…!!! اﺳﻄﻮره ﻣﻦ…ﻣَﺮد ﻣﻦ…ُﻣﺮد!***ﺗﺒﺴﻢ ﻧﯿﺸﮕﻮن آﻫﺴﺘﻪ اي از دﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:-
ﯾﻪ ﺟﻮري ﺣﺮف ﻣﯽ زﻧﯽ اﻧﮕﺎر ﻣﻦ ﺷﺮاﯾﻄﺖ رو ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ.ﺧﺐ ﺑﺎ اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ اوﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر اﺣﺘﯿﺎج داره ﺗﻮﯾﯽ…
ﻧﻪ ﻣﻦ!ﺗﻌﺎرف ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎت ﻧﺪارم….ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﻪ ﮐﺎري ﻫﻢ واﺳﻪ ﻣﻦ ﭘﯿﺪا ﻣﯿﺸﻪ.ﺳﺮم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ.-ﻣﺸﮑﻞ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ…
ﻣﯽ دوﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﻮ اون ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ.اه ﻏﻠﯿﻈﯽ ﮔﻔﺖ و ﺑﺎزوﯾﻢ را ﻓﺸﺎر داد.-واﻗﻌﺎ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮض و ﻗﺴﻄﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ آوردﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟
ﺗﻮ ﭼﺮا ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺷﺎداب؟ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ دﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯿﮑﺸﻪ.اﮔﻪ زﺑﻮﻧﻢ ﻻل ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﻬﻤﻪ ﻓﺸﺎر روﺣﯽ و ﻣﺎﻟﯽ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮش ﺑﯿﺎد ﺗﻮ ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﻫﺎ؟دﻟﻢ آﺷﻮب ﺷﺪ…ﺑﻬﻢ ﺧﻮرد…از اﯾﻦ ﺗﺮس ﻣﻮذي و ﮐﺸﻨﺪه.-ﻣﯽ دوﻧﻢ ﺳﺨﺘﺘﻪ…ﻣﯽ دوﻧﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر ﭼﻘﺪر واﺳﺖ ﻋﺬاب آوره.
وﻟﯽ اﻧﺘﺨﺎب دﯾﮕﻪ اي ﻧﺪاري.ﺗﻮ ﻫﻨﻮز داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ.ﻣﺪرﮐﺖ رو ﻫﻮاﺳﺖ.ﺳﺎﺑﻘﻪ ﮐﺎرﺗﻢ ﮐﻪ ﺻﻔﺮه.
ﺑﻪ ﺧﺪا ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﺸﯽ ﮔﺮي رو ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﭘﯿﺪا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.ﺗﺎزه ﻫﻤﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب آﺷﻨﺎﯾﯽ و رﻓﺎﻗﺖ دارن ﺑﻬﺖ ﻣﯽ دن.
آه ﮐﺸﯿﺪمﻓﺸﺎر دﺳﺘﺶ را ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺮد.- ﺑﻪ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ وﻗﺘﻪﻫﻢ درﺳﺖ رو ﻣﯽ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﯽ واﺳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﯽ.
ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ…ﺑﻪ ﺷﺎدي…ﺑﻪ ﺧﻮدت ﮐﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاي ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺑﺨﺮي و ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ…
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪم و ﮔﻔﺘﻢ:-ﺗﻮ درد ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯽ دوﻧﯽ…ﻧﻤﯽ دوﻧﯽ…دﺳﺘﻢ را رﻫﺎ ﮐﺮد…
سلام
سایت رمانک شروع بکار کرده و با برنامه ریزی هایی که دارد بازدید بالایی خواهد داشت و این میزان بازدید نیازمند چندین مدیر در بخش های مختلف سایت و انجمن دارد
لطفا هرکسی میخواد مدیر بخشی از انجمن بشه از طریق لینک زیر یا قسمت نظرات همین پست پیام بده تا سریع به عنوان مدیر یکی از بخش های سایت یا انجمن انتخاب کنیم
خلاصه:
رمان گناهکار
داستان عاشقانه یک دختر و پسر به نام دلارام و آرشام است.آرشام پسری است که کمتر احساسی میشه و آدمیه که هرگز عاشق کسی نمیشه چون اون رو مزاحم کارش میدونه اما دلارام دختری احساسی است که دقیقا بر عکس آرشام که پسری با غرور و سخت است که این دو بر سر راه هم قرار می گیرند.
ب
خلاصه:
« دنی سالیوان» افسر پلیس تعلیقی، بعد از به خانه باز میگردد که با یک جنازه افتاده در آشپزخانه اش مواجه میشود…
قسمتی از رمان :
به جنازه مرد غرق در خونی که کف آشپزخانه افتاده بود چشم دوختم.
کف پوش های آشپزخانه از خون مرد به رنگ سرخ درآمده بود؛ فضای آنجا برایم همانند بیابان های جنوب کالیفورنیا میماند.
با این حال بابت سه چیز خیلی خوشحال بودم؛ اول اینکه من آن مرد را نمیشناختم، دوم اینکه این اتفاق بعدازظهر افتاده بود، نه در نیمه شب؛ همیشه همه چیز در نیمه شب وحشتناک تر به نظر میرسد، سومین دلیل هم این بود که من اینجا چیزی بیشتر از یک پلیس معمولی نبودم.
به سمت درب کشویی آشپزخانه رفتم و بازش کردم. کیسه های م را روی میز کوچکی که آنجا بود گذاشتم.
تلفن را برداشتم و شماره ۹۱۱ را گرفتم.
زن پیغام رسانی پاسخ داد
-اَنجی؟ دنی سالیوان باهات کار داره.
خلاصه:
دانلود رمان من عصبانی نیستم رمان من سرگذشت زندگی یسنا ست، دختری ساده و شیطونه دختری که ترجیحا از بعضی از حقیقت های زندگی فرار می کنه اما در آخر سرنوشت پازل های خودش را درست و کامل و بدون هیچ نقصی سر جایش می گذارد و آنجه درگذشته آرزوی عاشق دلخسته بوده به حقیقت می پیوندد و یسنا در مسیری پر از عصبانیت های توخالی و در مسیری پراز عشق قدم می گذارد …
ژانر : رمان عاشقانه (دانلود رمان عاشقانه)
زیباست که بدانی من چقدر عاشقت هستم … زیباست که تجربه هایت فقط وفقط مختص من باشم
… کم چیزی نیست … من یک ملکه هستم … ملکه ای از دیار قلب مهربان و عاشقت
. حتی اگر آسمان به زمین برسد من بازهم ملکه هستم … ملکه ای که کلید قلبت در دستان اوست .
اما عجیب است دل من فقط یک کلید دارد …
اما هنوز در دستان خودم است … ای پادشاه بزرگ قل بم منتظر ورودت هستم … من عصبانی نیستم …
داشتم با بند کفشم ور میرفتم ای بابا چرا بسته نمی شه سرموبالا آوردم که آقای نیک زاد املاکی سر کوچه که خونه رو از
اون گرفتم با یه آقای ایستاده بود از تیپ پسره معلوم بود از اون خر پولاست در واحد رو به رویی باز کردن رفتن تو آیا
این دو من را ندیدن؟چه بدونم حتما فکر کردن مجسمم برای خودم الکی زدم زیر خنده )هه هه هه خنده داشت
– این وجدان دوباره اومد . وجدان:چیه راست میگم دیگه
من:نه بابا کجای حرف درست بود، اصلا من واسه خودم خندیدم نه برای تو . –
ببخشید من مگه پسر خالتم که می گی برای خودم ،منم خودتم دیگه دیوانه .
ای وای راست میگی ! – من همیشه راست می گم !) وای خدا فکر کنم دیوانه شدم دکمه آسانسور رو زدم منتظر موندم بیاد بالا تا
خلاصه:
عصیانگری که آمده تا قصاص کند. تا به جبران آتشی که بر جانش افتاده زندگی دیگران را بسوزاند و بخشکاند. آمده تا با افسونگری جام زهر را در کام دشمنانش بریزد…
برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید
دانلود رمان منی که سخت میگیرم
خلاصه داستان:
حس عجیبی داشت. گیج بود. مثلِ شخصیت های کارتونیِ زمان بچگیش وقتی مشت می خوردن و دور سرشون چند تا ستاره و پرنده می چرخید… منگ بود… حسی بین خواستن و نخواستن ، دلتنگی و وسوسه .
خلاصه:
این رمان درباره ی دختری به نام پریسا هست که شخصیت خیلی مهربون و پاکی داشت!! میگم داشت چون دست تقدیر اون رو به جایی رسوند که از اون شخصیتی بر خلاف قبلش ساخت پریسا به دختر شیطونی تبدیل شد که همه جوره سواری با هر ماشین باکلاس و مدل بالا و دور دور زدن با پسرا رو تجربه کرد.
پریسا به کاراش ادامه میده ( و تنها افتخارش اینه که دختره!!!) تا این که یه شب دست سرنوشت دوباره اون رو روبروی آرش قرار میده پریسا که حالا عاشق عرشیا شده میخواد که کاراش و کنار بزاره و با عرشیا زندگیه تازه ای رو شروع کنه اما قبل از جبران کاراش…
……
چه خیالی، چه خیالی … می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم،
حوض نقاشی من بی ماهی است.
بار خود را بستم،
رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با
سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
نردبانی که از آن
عشق
می رفت
به بام ملکوت …
اهل کاشانم ، اما
شهر من کاشان نیست
نشهر من گم شده است
نه آهنگ پر از موج صدائی
من با تاب
من با تب
خانه ای
در طرف دیگر شب ساخته ام …
زندگی
بال و پری دارد با
وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق …
زندگی چیزی نیست
که لب طاقچه ی عادت
از یاد من و تو
برود…
چه خیالی، چه خیالی … می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم،
حوض نقاشی من بی ماهی است.
هر کجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟
چشم ها را
باید شست
جور دیگر باید
دید …
خلاصه رمان :
قصه ی زندگیش کلافی بود سر در گم. زندگی اش گاهی با نبودن ها چنان به سیاهی می نمود که حتی انتخاب اسمش را هم عادلانه می دانست.
دخترکی آرام که زندگی اش دستخوش تغییراتی می شود که روحش را متلاطم میکند و ساحل زندگی اش را نا آرام.
گاهی با بودن کسی آرامش از دست رفته همچون قاصدکی نرم بر دل می نشیند و جسم و جانت را احیا میکند اما.
پایان خوش
با فرمت نسخه های اندروید (APK) , آیفون و اندروید (EPUB) , جاوا (JAR) و نسخه کامپیوتر (PDF)
خب ژانر رمان قندک چیه ؟
عاشقانه
خب رمان قندکچند صفحه داره ؟
این رمان انلاین میباشد !
خلاصه رمان قندک
قندک اسم دختری است که از اسم نا متعارف و غیر معمولش خوشش نمی آید و در صدد تعوبض آن بر می آید . و در ثبت احوال با زنی آشنا می شود که به او پیشنهاد کار میدهد . قندک باقبول شغل پیشنهادی داستان زندگی اش به شکل دیگری رقم میخورد و روزگارش دچار اتفاقات جدیدی می شود و کنار این کشمکش های روزگار عشق را نیز تجربه میکند.قندک داستان آدمهایی است که نا خواسته سر راه یک دیگر قرار می گیرند…. رمان موضوعی اجتماعی و البته عاشقانه دارد. با پایانی خوش.
رمان کبوتر
خلاصه رمان کبوتر
کبوتر قصه دختری است به نام شیدا … دختری ساده ومعمولی انقدر که همیشه در حاشیه است و کسی او رانمیبیند
تا یک روز تصمیم میگیرد عاشق شود. و عشق را درکنار مردی با اختلاف سنی دوازده سال تجربه میکند مردی که گذشته ی تلخی داشته و سایه گذشته ی تلخش بر روی آینده ی شیدا سایه میافکند آن چنان که در این وادی متهم به قتل میشود. رمان موضوعی جنایی و البته عاشقانه دارد… با پایانی خوش…
قسمتی از داستان
سرد و خشن مانند دقایقی پیش باز تکرار کرد.
« نام نام خانوادگی …سن…؟
سرش به دوران افتاد و نمی دانست که چقدر گذشته است…این چندمین باری بود که نام و نام خانوادگی اش را میگفت. به چشمان ریزو دکمه مانند بازپرس خیره شد، که زیر آن ابروهای پر پشت و مردانه ریز تر دیده میشد، و هاله ی سیاه زیر آن ترسناک ترش کرده بود…
به سختی آب دهانش را فرو داد.گلویش مانند کویری خشک و تشنه بود. نگاهش را ازلیوان آب گرفت.
« شیدا قلی فتحی … بیست سالمه…»
دیگر حتی پیشوند «قلی » اذیتش نمیکرد.
مرد چشم دکمه ایی بار دیگر ورق های پیش رویش را زیر و رو کرد.
« انگیزت از قتل ساناز چی بوده…؟»
دستهای عرق کرده اش را در هم تنید.
« من اون رونکشتم…»
صدای بازپرس این بار بلند شد. سرد و خشن.
« چرا انکار میکنی…؟توی صحنه ی قتل
دانلود رمان باغ سیب
خلاصه:
خلاصه:
روایتگر دختری هست به نام گیسو که علاقه ی وافری به نوشتن رمان داره و در سر آرزوی نویسنده شدن …
با نوشتن اولین رمان بلندش داستان زندگی خودش به گونه ای دیگر رقم می خوره و در گردش چرخ و فلک روزگار عشقی ناب رو تجربه میکنه… قشنگه توصیه میشود.
پایان خوش
دانلود رمان گروگان دوست داشتنی
خلاصه:
دانلود رمان گروگان دوست داشتنی کم بود جن و پری اینم از دریچه پرید…خدایا چرا این مامانا اینقدر گیر می دن؟ ملتمسانه گفتم:_بیخیال شو مامان بذار بخوابم.نه خیر نمی شه.میخوای این ترم اخری اخراج شی؟تو جام نیم خیز شدم.ای لعنت بر این شانس من که حتی خوابیدن هم برام حرامه.چشام تار می دید ولی باز تو چشای عسلی خمارش خیره شدم و پرسیدم:
چرا اخراج؟
چون همه کلاسات و غیبت می کنی.
دوباره دراز کشیدم .مامان با لگداش مجبورم کرد از روی لحافت برم کنار در
عرض دوثانیه لحافتم و جمع کرد.باشه حالا که لحافتم و جمع می کنه
رو زمین می خوابم.یه بالشت و گذاشتم زیر سرم یه بالشتم گذاشتم لای پام و دوباره خوابیدم.ییهو همچین لگدی زد که دادم به اسمون هفتم رسید:
_اییییی مامان چرا لگد می زنی؟
_گفتم بلند شو برو کلاست دیر شد…
با حرص از جام بلند شدم.همونطور حرصی رفتم دستشویی.دست
و صورتم و تو دستشویی حیاط شستم.حوله به دست اومدم تو اتاق مامان سفره رو پهن کرده بود با پریا نشسته بود و صبحانه می خورد.لباسام و عوض کردم کیفم وبرداشتم و کنارشون نشستم.
بابام دبیر باز نشسته است که الان برای تامین مخارج دانشگاه من رانندگی
می کنه.پدرم ازادی عمل بیشتری به من می ده تا مادرم.مادرم یه کم متعصبه
یه کم که چه عرض کنم.زیادی متعصبه.پریا هم خواهر زاده امه.سه سال پیش
وقتی خواهر دوقلوم پریا رو باردار بوده به قتل می رسه.شوهرش هم که پلیس بوده می کشن.پریا الان یه جورایی خواهر منه.
دستم و کشیدم به سرش و گفتم:
_جوجوی اجی چطوره؟
_خوبم اجی جون.
چهره پریا دقیقا مثل من و خواهر خدابیامرزمه.چشمای درشت قهوه ای.موهای مشکی پوست سفید بینی کوچیک ولبای جیگری متوسط.
دانلود رمان سرمین
خلاصه:
دانلود رمان سرمین بدجور هم دلم گرفته. طوری که هیچ جوره باز نمیشه. دل خورم….دل خورم از این دنیا، زندگی، آدماش.عشقکلمه ای ک قداست خودش رو از دست داده.شده بازیچه….بازیچه حیوان های انسان نما که از آن سوءاستفاده میکنند.پاکی اش را گرفتنه اند .عشق کلمه مقدسی است.لیاقت میخواهد داشتنش.ولی حال وسیله بازی انسان نماها شده.که دل بشکنند و سوءاستفاده کنند.
من سرمین محکوم به سکوت.
محکوم به پذیرفتن…
چمدانم را از دستم گرفت و به کمک راننده داد تا آن را جا دهد. با چشمان اشکی به او نگاه کردم
_اشکین.
غمگین نگاهم کرد.دانلود رمان سرمین
_عزیزم ما کلی حرف زدیم قرار شد دیگ اینطور نکنی. مگه قرار
تا ابد از هم جدا بشیم؟ فوق فوقش یک ماه منم زودی میام.
_خوب پس بزار باهم میریم دیگه.دانلود رمان سرمین
_نچ تو انگار حرف حالیت نمیشه. با تو با پدر و مادرت تماس گرفتی
الان اونا منتظرتند، تازه گوشی هست باهم در ارتباطیم.
بغضم با صدا شکست ،و خودم را در آغوشش انداختم.دانلود رمان سرمین
_اشکیین.رمان سرمین دانلود رمان سرمین
به سختی از او جدا شدم و خداحافظی کردم. سوار اتوبوس شدم
و کنار پنجره نشستم. اتوبوس حرکت کرد و من چشم های اشکی ام برای اشکین دست تکان دادم.
اتوبوس نگه داشت. پیاده شدم و چمدانم و کوله ام را از دست شاگرد
رانند گرفتم ،تشکر کردم. به جاده خاکی که اتنهایش به روستایی
خطم می شد و فقط کودکی ام در آن گذشت نگاه کردم.دانلود رمان سرمین
چمدانم را به دست گرفتم و به سمت روستا حرکت کردم. کم، کم دیگر
خانه های کوچک و بزرگ با حیاط های خاکی و سیمانی پیدایشان می شد.
دیگر کامل وارد روستا شده بودم. همه با لباس های محلی بودنند و من
خلاصه:
دوست داشتنت هوس نیست که باشد یا نباشد ،نفس است تا باشم تا باشی .
من قلب خاکی م را سنگ فرش قدم هایت می کنم .
من هر روز عاشقانه تر می نویسم
تا همه تب کنند در حسرت داشتن
معشوقه ای شبیه تو .
برام مهم نيست چه مي شود، به همه ي باورهام سوگند هيچ چيزي برام مهم نيست . يک کلام ! من، دست از دوست داشتنت نمي کشم .
و اين يعني نهايت خوشبختي .
گيرم تمام دنيا بگويند ما مال هم نيستيم !
ما به درد هم نمي خوريم.
گيرم براي زير يک سقف رفتن، عشق آخرين معيار اين جماعت باشد.
گيرم دوست داشتن بدون سند حرام باشد، عجيب باشد.
باور نکردني باشد، من اما گير اين گيرها نيستم. من تا أبد گير چشمان توام، گير دوست داشتنت .
مي خواهم همه بدانند که من برای دوست داشتنت، برای لمس دستانت، برای غرق شدن در آغوشت از هیچ کس اجازه نمی گیرم،
حتی از خودت .
قطرات سمج اشک هام که یکی
پس از دیگری روی گونه هام می غلطیدند .
بدو معطلی با حرص پسشون زدم و بغض سیب شده ی بیخ گلوم رو به زحمت فرو دادم .
لجباز شده بودم تحمل این همه دلتنگی و بی خبری من رو از پای در آورده بود .
خلاصه :
داستان راجب دختر شیطون و زبون درازی هست که هیچ جوره با ازدواج کنار نمیاد ؛ اما ناخواسته با کسی آشنا میشه و یه جورایی مسیر زندگیش عوض میشه…
مقدمه :
مطمئنا یاد سهراب بهانه خوبیست برای شروعی تازه
برای استمرار یک لبخند
برای آشتی با زندگی …
خواهم آمد بر سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشتی خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت ….
قسمتی از رمان :
-چه خبرته؟ بزار من هم حرف بزنم.
در حالی که سعی در منظم کردن نفس هاش داشت گفت:خب من حرف هام تموم شد، حالا می خوای جواب من رو بدی؟
-ماشالله که کم نمیاری، عین مادربزرگ ها پشت سر هم ور میزنی!
-نترس من کم نمیارم اگه ام آوردم از تو قرض می گیرم، حالا می آی یا نه؟
دودل بودم و با استرس پام رو ت می دادم.
-نمیدونم رونی، من حرفی ندارم فقط…
-آهان گرفتم، باید از اون پیر مرد غرغرو اجازه بگیری.
داد زدم.
-رونیکا؟ هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
-اصلا انگار به من آلرژی داره تا من رو میبینه ابروهاش میره تو هم، می گم نکنه به من نظر داره؟
با این حرفش خندیدم.
-دیوونه شدی؟ فریدون روح ننه خدا بیامرزم رو ول میکنه میچسبه به تو؟ در ضمن من اول باید تاییدت کنم که متاسفانه ردی!
-خب دیگه زیادی حرف زدی، شارژم تموم میشه.
-چیش خسیس
صداش رو تو دماغی کرد و با لحن چندشی گفت: همه که مثل تو نیستن یکی جیبش رو پر کنه واسه اش
خلاصه :
مردم فکر میکنند هزاران سال پیش بود که انسان ها شیطان را پرستش میکردنند و با استفاده از جادوی سیاه بیگناهان را میکشتند، غافل از اینکه در همین حوالی مادری فرزنداش را و مردی همسرش را در راه پرستش شیطان قربانی میکند!
مقدمه رمان :
من آن چیزی را میم
که تو خود نمایاندی
و میدانی که پوزشی نخوام خواست
رد پای شیطان راهی است که من در پیش گرفته ام
قسمتی از متن رمان :
به خونه ی روبه روم نگاه کردم، یک آپارتمان که فکر کنم کم،کم صد سالش بود و همهی چوب هاش پوسیده بود و پنجره ها تقریبا از جاشون در اومده بودن. خانم جانسون نگاه عصبیی بهم انداخت
-مطمئنی همین خونه است؟
-آخرین باری که رفتم خونه عمه ام فقط هفت سالم بود، هیچی ازش یادم نیست.
بالاخره زن شصت_هفتاد ساله در رو باز کرد و بدون دادن مهلتی شروع به حرف زدن کرد
-اوه ببخشید، حتما خیلی منتظر موندید؛ آیفون خراب شده، متأسفم.
خانم جانسون با اخم گفت:
-مشکلی نیست، اینم برادر زادتون، من دیگه میرم.
-متشکرم خانم جانسون، خداحافظ.
خانم جانسون بدون جوابی گذاشت رفت. عمهام با لبخند زشتی نگاهم کرد
-اوه، بیا تو عزیزک بیچارم، متاسفم که نتونستم بیام به مراسم ختم مادر و پدرت.
و بعد با قدرت زیادی دستم رو کشید و من رو داخل آپارتمان برد.
احساس میکردم هر لحظه ممکنه سقف روی سرم بریزه، من رو تا جلوی راه پلهی مارپیچی کشوند
-امیدوارم که زیاد خسته نباشی چون باید پنج طبقه بالا بریم. اوه راستی من نمیتونم چمدونهات رو بیارم، خودت زحمتش رو بکش.
-اینجا آسانسور نداره؟
-چرا، یکی داره ولی قابل استفاده نیست، خیلی قدیمی و خرابه.
نزدیک بود همون جا زیر گریه بزنم
دانلود رمان موجوداتی به نام از ما بهتران
خلاصه:
اردلان رئیسی، استاد و نویسنده ی موفقیه که دو تا ازدواج ناموفق داشته. اردلان به خاطر نوشتن رمان و داستانای ترسناک شهرت زیادی پیدا کرده و برای همین، کارش این شده که به دنبال خونه های متروک و جاهای ترسناک بگرده تا سوژه برای نوشتن رماناش پیدا کنه. این وسط پستش به یه خونه ی قدیمی می خوره که باعث می شه زندگی عادیش رو مختل کنه…
مقدمه:
شما يه نويسنده رو چطور تعريف می كنيد؟ يه موجود ساكت و منزوی كه يه گوشه می شينه و دسته دسته كاغذ سياه می كنه؟ يا يه موجود خواب آلود با چشمای پف كرده و قرمز كه پشت لپ تاپش نشسته و مثل فرفره تايپ می كنه؟ نه عزيزانم، شما سخت در اشتباهيد! من شما رو از اشتباه بيرون ميارم!
خوشبختم، من اردلان رئيسی هستم. يه مرد سی و هفت ساله، نويسنده و استاد رشته ی هنر. سرم درد می كنه واسه دردسر. من با يه بغل كاغذ و يه لپ تاپ و يه مداد نوک تيز توی شهر دنبال دردسر می گردم. هر جا اتفاقی هست، منم همون جام! شايد دفعه ی بعد اين اتفاق واسه خود شما بيفته، مگه نه؟
***
قسمتی از متن رمان :
از شنیدن حرفاش سرم رو بی اختيار بالا گرفتم. همچين بيراه هم نمی گفت! يه اتاق خيلی بزرگ با قفسه های سر به فلک كشيده كتاب. قفسه ها كه مثل هميشه مرتب و گرد گيری شده بودن، ولی كف اتاق و روی ميزم… اوه اوه اوه! انگار يه ماشين آشغالی اتاق من رو با زباله دونی اشتباه گرفته بود!
دانلود رمان صلح در رستاخیز
خلاصه :
این داستان متمرکز است بر روی زندگی دختری به نام سمیرا که حرف ها و نامه های زیادی از دنیای مردگان دارد که باید به مخاطبان خاصی که زنده هستند برساند.
قسمتی از متن رمان :
مثل هر شب بی خوابی به سرم زده و وادارم کرده از تخت خوابم جدا و از اتاق خوابم بیرون بیام و فقط به بهونه ی خوردن یک لیوان اب وارد اشپزخونه بشم.
از اتاقم بیرون میام وارد اشپزخونه میشم و بدون روشن کردن لوستر
تو همون تاریکی به سمت یخچال حرکت میکنم.
نفس عمیقی میکشم…در یخچال رو باز میکنم و پارچ اب رو بیرون میارم ،به سختی لرزش دست هام رو کنترل میکنم و درحالی که
مشغول ریختن یک لیوان اب هستم گوش هام رو تیز میکنم
خود به خود چشم هام گرد میشه !
سرفه ای ناخواسته میکنم…دهانم ترش مزه میشه,لیوان شیشه ای و استوانی شکل رو تا نیمه,از اب پر میکنم, در یخچال رو میبندم و پارچ اب رو روی کابینت چوبی اشپزخونه میزارم,هنوز لرزش دست هام ادامه داره, دست چپم رو اروم روی پیشونیم میکشم و عرق سرد رو به ارومی پاک میکنم.
حس میکنم اکسیژن به اندازه کافی توی خونه برای تنفس نیست اخه مدام حس خفگی بهم دست میده.
دانلود رمان عروس جن
خلاصه :
اشتیاق و علاقه تبدیل به یه نفرت میشود نفرتی که قبل از آن علاقه شدید وجود داشته و نفرتی به علاقه و عشق تبدیل میشود در حالی که قبل میخواست انتقام بگیرد ؛ این روند، سرنوشت زندگی دخترکی تغییر میکند.
سخن نویسندگان :
این رمان بر اساس تخیلات نوشته شده و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع و نام نویسندگان پیگرد قانونی دارد.
مقدمه : دانلود رمان عروس جن
تردید در بودن یا نبودن دنیا جای ترسناکی است برای زندگی کردندانلود رمان عروس جن
دانلود رمان عروس جن
قسمتی از متن :
نمی دانم چه قدر گذشت که با دیدن سایه ای ترسیده خزیدم زیر پتو . دست هایم یخ زده بود هر لحظه سایه بزرگ تر میشد یواش، یواش بهم نزدیک تر میشد . باز همان جمله تکرار شد بعد از همان جمله جمله ای دیگری گفت که متوجه نشدم … خیلی میترسیدم آخر تا به حال هر روشی انجام میدادم موفق نمیشدم ولی این روش…
با شکستن پنجره جیغی کشیدم ….فقط صلوات میفرستادم تا این سایه برود .به قول مامان جانم من آخر با اینکار هایم کار دست خودم میدهم. نمیدانم چه قدر گذشت که هیچ صدایی نمی شنیدم دانلود رمان عروس جن
دانلود رمان میشا دختر خوناشام
خلاصه:
به نام خداوندی که در همین نزدیکی است. میشا دختری که خون آشامه…اما از شرقه…کلی فرق داره.داستانش با همه خون آشاما فرق داره. از جنس ایرانه و با خون و خونریزی مخالفه… ولی تقدیرش میشه خون خوردن و تغذیه کردن. تو راهش دوستانش مثل خودش قربانی میشن.
بیشتر موقعها اگه دقت کرده باشید توی رمانها یا فیلمها غربیها خون آشام هستن… ولی من یه تصمیم گرفتم… این خون آشام رو به سبک ایرانی بنویسم. شخصیت اصلی داستان ما خون آشام هستش امیدوارم خوشتون بیاد… مثل همیشه به یاری خدا و همراهی شما دوستان میریم که شروع کنیم.
قسمتی از متن رمان :
کی فکرش را میکرد؟ روزی برسد که نتوانم انسان بمانم؟
تمام احساسات انسانی من کشته شود و من هم بشوم عضو همانهایی که انسانهای زیادی از آنها وحشت دارند.
کی فکرش را میکرد که روزی برسد و من پا بگذارم روی تمام نقاط احساساتی روحم و اما روحم به آسمان برود و جسم ترسناک من روی زمین بماند و باتمام سختیها زندگی کند؟
آری این منم… دختری از جنس شرق… ولی انسان نیست! اون یک خون آشام است!
یه بار دیگه آدامسم رو باد کردم و تردمش… رها قیافهای کج کرد و گفت: اه حالمو بهم زدی، من موندم
این آدامسو تو چهجوری انقدر باد میکنی؟
چشمکی زدم براش و با لحن بامزهای گفتم: حرص نخور جوجو… خشک میشه!
چشم غرهی توپی بهم رفت و نگاش رو ازم گرفت؛ یهو پرید و گفت: اوناهاشن… دارن میان.
من: هیـس، بابا آبرومون رو بردی.
ماشین جلومون ترمز کرد و قیافه جواب امیر نمایان شد، چشمکی زد و گفت: بپرید بالا که دیره!
زدم تو سرش و نشستم تو ماشین، شایان با اون نیش بازش که نشسته بود پشت فرمون
دانلود رمان خیزش تاریکی
خلاصه رمان :
شکار یا شکارچی؟ کشته میشوی یا میکشی؟ آیا کسی از تاریکی و سرنوشتش راه فراری مییابد؟ صدای زوزهی بلندی، ترس و لرز را به همراهش میآورد. خیزش تاریکی در راه است…
سخنی با خواننده:
بخشهای آغازین رمان شامل چند ماموریت جدا از هم در مکانها و زمانهای متفاوت هست که برای آشنایی بیشتر مخاطب با روحیات و رفتار شخصیت اصلی داستان و موجودات ماورالطبیعیست.
پس لطفاً شکبیا باشید تا داستان به ثبات خودش برسد و ماجرای اصلی شروع شود.
داستان دارای دو فصل کلی و تقریباً متفاوت است.
فصل اول شکارچی و فصل دوم تاریکی است.
قسمتهایی از رمان:
رحم و گذشت، اشتباهیست که سعی میکنم انجامش ندهم! هر چه قدر بیشتر مهربانی کنی پروتر میشوند و این ازخودگذشتگی تو را حماقت یا وظیفهات میدانند!
قانون اول: یه شکارچی قلب نداره!
قانون دوم: یا بکش یا کشته میشی!
و قانون سوم: یه هیولا همیشه هیولا میمونه…
☆
برای اولین بار، در زندگیام دارم میترسم. من، من دارم از خودم میترسم!
☆
-من باید برای چی آماده باشم؟
آب دهانش را خورد و به ترسی نگاه کرد. سپس دوباره چشمان نافذش را به من دوخت و گفت:
-برای سرنوشتت…
☆
در چشمهایم برق خاصی دیدم. گریه نمیکنم اما، این چشمها برق خاصی دارد؛ انگار دنیایی از معماهای حل نشده، پشت این چشمها مخفی شده است و تنها منتظر کشف شدن است
از خودم خستهام!
☆
تیا، آرام باش. تو برای این کارها آموزش دیدهای…
گریهام بند نیامد. برای گم کردن مکان و زمان، برای دیوانگی که آموزش ندیدهام!
☆
اسلحهها به سمت قلبش گرفتم.
لبخند تلخی زد و به چشمهایم نگاه کرد. آمادهی شکلیک شدم. یک هیولا هم که کم شود یکی است! فرقی ندارد او دوستم باشد یا نه، هیولا همیشه هیولا میماند.
دانلود رمان فرمانده من
خلاصه:دانلود رمان فرمانده من ما نمی دونستیم یه ویروس لعنتی تمومی ندارهاولش کل آمریکاوکم کم کل دنیارو دربرگرفتشهربه شهرخشکی به خشکی نه تنهاانسانهابلکه…دریاهارودخونها درختاروهم تبدیل به خشکی می کردتبدیل به یه بیابون بی آب وعلفاون زامبیای لعنتی هم روز به روزبیشترمیشدن…لشکری بی پایان…نهآبینه غذای…ونه حتی جای موندنی….زندگی کم کم داشت تموم میشدو دنیاداشت به آخراش می رسید…تعداد زندهاحتی به انگشت شمار شدنی میرسید…
همشون تبدیل شده بودن…تبدیل به یه موجودیه حیوون وحشی،
حتی حیونا…پرندها…دیگه هیچی نبودکه آلوده نشده باشه…
فرمانده سارا
دختر ورزشکار و قویای که با اراده با کمک تیمش به جنگ اون ها میره…
خوندن این رمان ترسناک و هیجانی رو از دست ندین
ازروتردمیل پایین اومدم
عرق ازسرو روم پایین می ریخت ولباسموبهتنم چسبونده بود
نفسی ازسرخستگی کشیدم
ونگاموبه اندام ورزشکاریم انداختم
پوستبرنزم،عضلات برجسته ی شکمم درتداخل باهم
زیبایه خاصی پیداکرده بود
نگاموباردیگه
توتک تک اندامم انداختم
قدبلند
چشمای خماروکشیده،موهای تیره
این دخترروبه رو رو یه بت غرورساخته بود
بتی که سخت بود
سنگ بوددانلود رمان زیبای فرمانده من
سالهابود
دیگه مزه ی عشق،مزه ی دوست داشتن ودوست داشته شدن طعمش زیردندونام احساس نشده
بطری کناردستموبرمیدارم ویک نفس بالامی کشم
عرقای روپیشونیموباحوله ی دورگردنم پاک می کنم
سالهاکارم همین بود
ورزش،کار
این سارا دانلود رمان فرمانده من
باسارای چندسال پیش کاملاتفاوت داشت
این سارا
حالاباهردادش دانلود رمان زیبای فرمانده من
یه گردانوبه لرزه درمیاورد
حولموگوشه ازحموم آویزون می کنموواردحموم میشم…
شیرآب سردوبازمی کنم
سردیه آب خنکی وحس خوبی رو بهم منتقل می کنه
حس خوبی که باتمام وجودم حسش می کنم حتی حیونا…پرندها…دیگه هیچی نبودکه آلوده نشده باشه…
فرمانده سارا
دختر ورزشکار و قویای که با اراده با کمک تیمش به جنگ اون ها میره…
خوندن این رمان ترسناک و هیجانی رو از دست ندین
پیشنهاد می شود
دانلود رمان یتیم خانه مرگ
خلاصه:
داستان در مورد چهار تا دختره یتیمه که توی یک یتیم خونه قدیمی زندگی میکنند. اونا یه روزی متوجه میشن که داره اتفاقات عجیبی واسشون میافته، اونا تنها کسانی بودن که شاهد این اتفاقا بودن تا این که یک روز، دو تا برادر دوقلو به بهانه بازدید و تحقیق درباره یتیم خونه وارد اونجا میشن و به جمع دخترا میپیوندن.بلاهایی سرشون میاد که حتی فکرشم نمیتونید بکنید!
مقدمه:
جیغ، خون، ترس و وحشت، همه و همه در یتیم خانه ای که از گوشه به گوشه اون بوی مرگ میاد! یلدا آوا لیلی و توسکا، دخترانی که قربانی این یتیم خونه میشن؛ دخترانی که با تک تک سلول های بدنشون ترس رو تجربه میکنن! یاشا برگشته دانلود رمان یتیم خانه مرگ
قسمتی از متن رمان :
با شنیدن صدای جیغ، یه متر بالا پریدم.
نگاهی به اطراف انداختم، چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن،
آوا هم مثه منگلا ادا در میآورد.
با حرص بالشتمو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش.
توسکا گفت:
-جونم خواهری؟!
آوا گفت:
-کارت زشت بود لیلی، چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
-خب قلقلکم دادی!
دستمو به نشونه سکوت بالا آوردم.
-خفه، بیشعورید دیگه! مگه الان وقت صبحونتون نیست؟ گمشید برید صبحونه بخورید!
پتو رو کنار زدم و زیر ل**ب گفتم:
-سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم!
توسکا گفت:
-تو چی؟
تکه ای از موهای طلاییمو که جلو صورتم افتاده بود، پشت گوش زدم.
-من نمیخورم، میرم یه دوش بگیرم که کمی سرحال بشم.
توسکا گفت:
-آره آره، دیشب شب جمعه بود؛ باید غسل کنی!
خودشون به خودشون خندیدن.
دهن کجی کردم.
-کی به کی میگه؟ هه!
سه تاشون سمت در رفتن و خارج شدن.
خلاصه :
داستان در مورد دختریه که ارث پدر بزرگش بهش می رسه اگر به شرط هایی که براش گذاشته شده عمل کنه … پایان خوشیک ساعته دارم صدات میکنم .پیر مرد با اون حالش اونقدر صدات کرد خفه شد .اینقدر ورزش کردی نمردی؟با چشمای گرد شده نگاهش می کردم، خودش متوجه تعجبم شد و ادامه دادپاشو ! برو ببین آقاجون چیکارت داره
خلاصه:
دختری با روحی کمال طلب و مغرور ، به دور از هرگونه وابستگی به هیچ فرد و یا شخصی … بیزار از تظاهر به نفهمیدن و بحث ها و کل کل های بیهوده .
پسری با نهایت خود بینی و خودرایی ، مخالف با هرگونه احساس و سرگرمی و تنها منطق که زندگیش رو در برگرفته … با افکار و خواسته هایی گنگ و مبهم .
و یک شرکت … شرکتی که نقطه ی اتصال این دو شخصیت به هم میشه … اتصالی نه چندان پایدار … و یک همکاری و همراهی در نهایتِ دشمنی …
و تنها نقطه ی مشترک … غرور …
و پایانی مبهم تر از خود شخصیت ها …
و تغییراتی که شاید …
خلاصه ی داستان :
صهبا عظیمی مهر ، صیغه و زن دوم امیر حسام صالحی است . مردی که عاشقانه دوستش دارد . بعد از شش ماه شرایط به هم می ریزد . زن اول امیر حسام حامله می شود و صهبا مجبور می شود از امیر حسام جدا شود …………قشنگه…پایان خوش
خلاصه:
نازنین از دیاره فقره. که پدر و مادرش معتاد هستن. اونا بهخاطر اینکه یه ذره مواد به دست بیارن، هر کاری میکنن، هر کاری! نازنین هر روز تو مدرسه دوستاش مسخرش میکنن. خیلی زیاد اذیت میشه. ولی اون یه دختره قوی و محکمه که با این بادها نمیلرزه. یه روز که از مدرسه به خونه میاد، خسته پشته دره اتاق که رسید، متوجه صحبتهایه پدر مادرش شد و کیفش از دستش افتاد. دنیا دوره سرش چرخید. خودش رو لعنت کرد بهخاطر این سرنوشت سیاهش.
بقیش رو خودتون بخونید ؛)
خلاصه:
در دو راهی سقوط یا صعود، سرگرد سید پارسا فدوی قرار گرفته، برای حل کردن ماجرای گنگی که مثل یه کلاف سردرگمه.
تصمیم با خودشه که کدوم راه رو انتخاب کنه. راهی که منجر به سقوطش باشه و عاقبتش رو مثل نادر یزدان پناه کنه
یا راهی که صعودش رو منتهی بشه، صعودی که مطمئنا آسون نخواهد بود.
راهی که بتونه اونو به عشق گمشده اش برسونه. اما کدوم راه؟
چون اینجا سقوط آسونه. سقوط، آزاده.
ولی صعود سخته. صعود، ممنوعه…
خلاصه داستان :
داستان درباره دختریست به اسم نفس. نفس دانشجویه رشته پزشکیه و عاشق فرهاد یکی از همکلاسی هاشه ولی فرهاد به نفس توجهی نداره با این وجود نفس هر بار بیشتر عاشق فرهاد میشه. یک روز فرهاد از نفس خواستگاری میکنه که باعث تعجب نفس میشه و پایان خوش
خلاصه
رونیا سالاری دختری ۲۰ ساله دانشحوی معماری که شیفته ی مادربزرگ پدری خود فخرالسادات سالاری است.
روزی خبر فوت مادربزرگش به او میرسد ، طبق وصیت نامه ی مادربزرگ بزرگترین نوه ی دختری ( رونیا ) موظف به ازدواج با بزرگترین نوه ی پسری هوو اش میباشد ، چراکه میخواهد با این وصلت اختلافات گذشته را حل و فصل نماید .
اگر رونیا و یا ارتام ( بزرگترین نوه ی پسری ) قصد این ازدواج را ندشته باشند ثروت فخرالسادات به آنان تعلق نمیگیرد.
با این ازدواج اجباری مسیر زندگی این دو فرد تغییر میکند …!!!پایان خوش
ژانر این رمان : کمــــــــــدی ، کل کلی ، تا حدودی بزن بهادر و عشقولانه س
کتاب زندگی دختری و نقل میکنه که فوق العاده شیطون و لجباز و تا حدودی مغروره ، در عین حال احساساتی و زود رنج…!!
قسمتی از داستان:
-بلـــــــه؟!
-مادر اول دستتون و بردارید، بعدشم الان دوشنبه اس، شبه جمعه کجا بود، حالتون خوبه؟
در طول فیلم دس رامش بیچاره که به کل پرس شد، منم فقط جلو خودم و میگرفتم که جیغ نزنم که با یاری خداوند متعال فیلم به اتمام رسید، وقتی تموم شد نفس راحتی کشیدم. و به رامش گفتم.
-بیا با هم بریم، من بالشت و پتوم و بردارم.
-تو برو، من اینارو جمع کنم میام.
با ناراحتی قبول میکنم و با ترس و لرز میرم سمت اتاقم و بالشت و پتوم و برمیدارم و بدو میرم اتاق رامش. بعد از چند ثانیه اونم میاد و رکابیش و در میاره.
خلاصه :
یک وصیت … وصیتی که شاید ، احتمال داره که سرنوشت را بسازد . ولی کسی خبر ندارد که تا زمان ساخته شدن سرنوشت قراره چه اتفاقاتی بیفتد …. این وصیت کامل خونده نشده و بعد از ۵ ماه کامل اعلام میشه و زندگی ای رو رقم میزنه … پایان خوش
خلاصه:
تبسم دختر ۲۰ ساله ای که پدر و مادرش رو از دست داده و با مادربزرگش زندگی می کنه و نیاز فوری به پیوند کلیه داره یه ناشناس از راه میرسه و باعث نجات تبسم از درد و مریضی میشه اما تبسم میخواد ناجی خودش رو بشناسه … این کنجکاوی کار دستش میده و پا به دنیای خطرناکی میذاره
زندگی آروم تبسم بهم میریزه…حقایقی براش روشن میشه که هضمش دشواره مهمترینش اینکه پدرش تو بچگی اون رو به عقد پسر عموش در آورده
این وسط آدم بدهای قصه مشکل هایی زیادی براش به وجود میارند…
داستان درباره دختریه که به دلایلی مجبور میشه به خونه خاله دامادشون بره و از قضا نوه خاله دامادشون هم برای کاری از خارج به ایران میاد.
در ادامه اتفاقاتی براشون میفته که خوندنش خالی از لطف نیست …
مقدمه:
پشیمونم از اینکه روزگاری همه هوش و حواس من تو بودی
از اینکه در نگاهت ندیدم که اینه رفتنت به زودی.
پشیمونم از اینکه بـ ـوسههات رو گذاشتم پای احساس قشنگت
از اینکه عاشقونه دل سپردم به اون قلب همیشه سنگت
پشیمونم از اینکه گریه کردم تو رو با دیگری وقتی که دیدم
قسمتی از داستان :
ساکم رو توی دستم گرفتم و به سنگینیش توجهای نکردم. از ترمینال تا اینجا با فکرای جور واجوری که توی سرم بود دست و پنجه نرم کردم.
آخه چرا من؟ مگه نمیشد من رو هم با خودشون ببرن؟!
میدونم توق زندگی خواهرم اضافی بودم. اون بیچاره چه گناهی کرده بود که باید منِ بیپناه رو توی خونهاش نگه میداشت؟
خودش هم ناراحت بود که من نمیتونم باهاشون برم.
آقا صدرا، شوهرخواهرم هرکاری کرد؛ اما از شرکتشون قبول نکردن که منم همراهشون به ایتالیا برم؛
بنابراین بیچاره خواهرم با کلی شرمندگی و ناراحتی به من گفت که باید بیام شیراز پیش خالهی مامانِ صدرا که اصلا هم تا حالا ندیده بودمش. هر چی به تارا اصرار کردم تا وقتی که برمیگردن بذاره بمونم خونهشون؛ قبول نکرد و گفت:
-نمیخوام با کلی دلشوره و نگرانی راهی دیارغربت بشم.
خلاصه:
“سرنوشت بامن چه کرد؟مگه من درحقش چیکارکرده بودم؟مگه تاحالا بهش بدی کردم؟مگه تاحالا دورش زده بودم؟من که تاالان مطابق با میل اون زندگی کردم پس چرا هرچی بیشترپیش میرم بیشتر تو منجلاب زندگیم غرق میشم؟چرا هرچی بیشتر دست وپا میزنم نمیتونم خودمو ازتوش دربیارم؟وای خدادارم دیوونه میشم ،دارم تموم میشم،دارم ذره ذره آب میشم،پس توکجایی ؟مگه نگفتی هرچی ازم بخواین بهتون میدم؟مگه نگفته بودی خواسته ها ونیازهامون رو به توبگیم ؟پس چرا من هرچی از تومیخوام برعکسش روبهم میدی چرا خدا ؟مگه من چی ازت خواسته بودم جزاینکه …”
داستان درمورد یه دختره که اسمش یاسمینه .مادرش رودوسال پیش ازدست میده و حالا خودشه و بابایی که بعدازفوت مادرش اوضاع قلبش اساسی خرابه ویه خواهربزرگتر که
خلاصه:
قسمت دانلود
خلاصه :
رمان راجع به دختریه که پدرش به علت قتل زندانه و دختر برای بیرون آوردن پدرش کاری می کنه که… پایان خوشمامان اخمي کرد و همون طور که ظرفارو جمع مي کرد گفت:بعدازظهر برو خريد میري خونه اين يارو سر تا پات بايد نو باشه. فردا هم بهش بگو ببرتت خونشو ببیني که بريم سريع جاهازتو کامل کنیم.مامان مارو باش تو چه فكرايه، لباس نو مي خوام چي کار يه کمد لباس دست نخورده دارم. به ناچار باشه اي گفتم و به
خلاصه:
پدر و برادرهای سمانه آدمهای عیاش و بیعاری هستند که کل ثروتشونو به باد می دن و صدها میلیون بدهی بالا میارن .پسر یکی از طلبکارا به اسم کوهستان که خیلی پسر بی احساس و خشنی هستش سمانه رو می ه تا بتونه طلبشو از پدر سمانه بگیره اما پدر سمانه هیچ پولی نداره کوهستان هم دو راه پیش پای اون میذاره یا پولو بیار یا دخترتو عقد می کنم…
خلاصه:
ماجرا از نفوذ دو مرد در میان خلافکارها آغاز میشه. دو مرد کاملا متفاوت، دو مرد که مدتهاست برای رسیدن به این روز تلاش کردند؛ اما حضور یک دختر، دختری از جنس پروانه مسیر رو عوض میکنه. دختری که از پدرش یک زندگی آروم و شاد میخواد؛ نه پول و ثروت، نه زندگی که باید از ترس دشمنان و رقبا زندانی باشه و نه زندگی که در اون نیاز به محافظ داشته باشه، اون هم محافظی از جنس عقرب!
داستان زیبا و مهیج و البته رمز آلودی در انتظار خوانندههای این رمان است.
«باید شست از قلب
هر آنچه نشان از آرزو و عشق است.
بگذار دستانت آنقدر بیرحم شوند
تا بتوانند بدرند.
گاهی باید سنگ شد
محکم و نفوذ ناپذیر
چون از زمانه آموختم
بیرحم، میدرد دل رحم را…»
قسمتی از متن رمان :
قطرات عرق از روی شونههام سر میخورد و روی کف سرامیک میریخت. نزدیک به یه ربع میشد که داشتم شنا میرفتم. موهام خیس عرق شده بود. هر روز صبح این کار من بود. یه شنای دیگه رفتم و خودم رو روی سرامیک خنک خونه رها کردم، این خنکی حس خوبی رو بهم القا میکرد.
به سقف نگاه کردم و حرفای سعید رو به خاطر آوردم که میگفت:
-کم کم داره جور میشه. حسابی ترسیده! ای کاش من و تو رو یه جا با هم ببره. خلافش بیش از اندازه شده و حسابی واسه خودش دشمن تراشیده، اینطوری کار ما هم خیلی سختترمیشه. دیشب با تمنا صحبت کردم. بعد از حرفام زد زیر گریه. میدونی چند وقته ندیدمش؟ یکسال!
چشمام رو کوتاه روی هم گذاشتم. باید سعید رو از اومدن منصرف میکردم؛ ولی حرف حساب تو کتش نمیرفت.
قسمت دانلود
خلاصه :
داستان دختری ا ست که در کودکی، با دریافت تصویری بر پردهی سفید ذهنش، بزرگسالی مخدوشی برایش رقم خورده و عزم آن دارد که با مهربانترین همراه و همنوازش، خوشترین لحظات را بر اریکهی خیالش ثبت کند و آن که واقعیت این همراهی را به ته خط میرساند، همان اوست که…
مقدمه:
همیشه میدانستم که همراهیات با آن عطر دلپذیر، رویایی است که تنها میتوان با خود از آن یاد نمود.
همیشه میدانستی که من، تُردتر از آنم که ندیدنهایت را بپذیریم و اگر نیایی و بر هیجان بیرنگ نگاهم
قدم نگذاری، فرو خواهم شکست.
تو نبودی و کسی آمد که بر جایگاه خیالت نشست و سلطانی کرد و عطر ماندگارت را شست و
بهشت را بر من فرود آورد. تو نبودی…
قسمتی از داستان
بهار:
– «پاسخگوی پانصد و هفده» بفرمایید؟
– کمک خانوم تو رو خدا کمک
– الو الو صدام رو دارید؟
– کمکم کنید
– عزیزم… خانوم… فکر کنم اشتباه گرفتید! به جای هشت باید پنج میزدید که به اورژانس وصل بشه، اینجا صد و هجدهه، متوجهاید خانوم؟
صداش بریدهبریده به گوشم میرسید.
– کمک کنید دستم ح س ندار ه… کمک
با خودم گفتم: خدایا، این دیگه چیه؟ عجب گرفتاری شدم. حالا چی کار باید بکنم؟
صداش از ته چاه میاومد، یه طوری که انگار گوشی تلفن ازش فاصله داره. سنش هم به نظر بالا میرسید.
– خانوم گوش کنید، لااقل بگید کجایید؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟
صدای زمزمهی منقطعش، خیلی بد به گوشم میرسید.
– قل بم درد می کنه.
– میتونید آدرستون رو بگید؟
– خیابو ن مقا می کوچ ـه ته را نی پلا ک هفت زنگ یک خدا… یا
– الو الو خانوم الان به اورژانس زنگ میزنم تا به کمکتون بیاد، میشنوید؟
خلاصه :
این روزهایم تقاص زیاد دارد. دمی باید زندگی کرد و زیر سایه عشق نفس کشید.عشق تاوان دارد؛ تاوانی که چهار زندگی را به فراز و نشیب میکشاند. هر کدام مسیری را طی نموده و دلدادهی زمان میشوند و کجاست اعتماد عشقی که مرزی باریک با نفرت چشمانت دارد؟
من برای رسیدن، تقاص تو را پس میدهم و تو برای ماندن، قلبت را هدیه میدهی.
روال داستان حول و حوش زندگی چهار دختر میباشد که هر کدام با مسیری متفاوت؛ ولی با یک هدف تعیینشده، ناخواسته و ندانسته پا به بازی مرگ میگذارند.
هر کدام تقاص پاکی خود را میدهند و آنجاست که عشق را به قلب خود هدیه میکنند
قسمت دانلود
نام رمان : کنیزک زشت من
نویسنده : سمیرا ۱۰۰۰
نویسنده رمانهای زمزمه های مرموز عشق و کبریت خطرناک من
خلاصه داستان از زبان نویسنده:
اتفاقات این داستان بخش بندی شده هر چی جلوتر بریم واضح تر میشه برای همین نمیشه زیاد در موردش توضیح داد چون داستان لو میره … این داستان در مورد دختری از قشر بسیار ضعیفه که به طریقی به کامپیوتر دسترسی پیدا میکنه و از طریق چت با رسا اشنا میشه و این وسط اتفاقاتی میفته که زندگیشو کلا عوض میکنه و تحت شعاع قرار میده و با عث میشه بزرگترین راز زندگشو بعد از ۲۲ سال بفهمه …….پایان خوش
* چت فقط طریقه اشنایی لیلی با رساست اتفاقات بعدشه که مسیر داستانو مشخص میکنه … این داستان تا یه جاهاییش تقریبا واقعیه ولی از یه جایی به بعد خودم تغییر دادم و کلا تخیل خودمه …… پایانش خوشه البته هنوز تمومش نکردم ولی پایان شیرین داره …… در ضمن اسامی توی چت همه غیر واقعین و هر گونه تشابهی کاملا اتفاقیه …… اگر کسی در مورد چت سوالی داره بگه تا توضیح بدم البته فکر نمیکنم کسی ندونه چت چطوریه…
ژانر داستان : عاشقانه و بعضی جاها کل کل هم داره
اسامی شخصیت ها : لیلی ، رسا ، پیمان ، پری ، مهران ، مرجان ، هادی ، مریم خانم ، ناهید و ………….
خلاصه:
سارانکوهش، تک دختر رضا نکوهش، دختری مغرور و بیاحساس! ثروت پدرش او را قدرتمند ساخته؛ اما روزگار همیشه بر وقف مراد نیست. ورق بر می گردد و این دختر مغرور، مجبور می شود درخانه ی خود مانند یک رعیت زندگی کند و از ثروت پدری محروم شود. ثروتی که توسط مردی سنگ دل تصاحب می شود. این دختر تلاش می کند تا آن را پس بگیرد. آیاموفق می شود یا…
خلاصه:
تعداد صفحات پی دی اف :۶۸۲
تعداد صفحات جار :۳۶۵۳
صفحه ی اول رمان:
از سر کنکور آزمایشی که بلند شدم حس خوبی نداشتم.دوباره آزمونمو خراب کردم.این همه ام خونده بودما ولی به قول اردلان درس خوندنم به درد عمه ام میخوره …
بیرون سالن امتحان فروهه و ارغوان منتظرم ایستاده بودند … با دیدن چهره درهم و غمگینشون فهمیدم که اوناهم مثل من گند زدن …
قسمت دانلود
خلاصه :
یک دختر به اسم پرستو …. یک پسر به اسم سام….دختر قصه ی ما تو کار هنری(گیتار)هستش …. پسر قصه ی ما هم بسکتبالیست هستش که برای تمرینات بیرون از باشگاه دنبال زمین میگرده که پیدا نمیکنه ولی یک روز چشمش به زمین پرستو میخوره و میخواد ازش اجاره کنه که ….
دانلود رمان زمین من زمین عشق
محتوا بازبینی و اصلاح گردید
قسمت دانلود
ميخواهم از دردي بگويم كه بوي گنــاه و نجاستش، تمام شهر را پر كرده است.
دختركی نوجوان و شهرستانى، با مشكلاتي در پرورشگاه مواجه ميشود و مشکلاتی که او را مجبور میکنند تا براي تامین
آینده و خوشبختیِ برادر كوچكترش، از آنجا فرار کند.
دست سرنوشت، او را به خانهاي میکشاند که خانهء فساد ميخوانيمش. در مابین این کشاکشها، آشنایی با فردی، تقدیر دیگری برای دخترک رقم میزند.
پ.ن: اين رمان براي افراد احساسى و روحيهء لطيف توصيه نميشود.
پيش گفتار:
می خواهید بخوانید این نوشتههای مرا… بدانید که دست رنج فکر، شب و روز من است.
پوزخندی زنید! تحقیری کنید، توهینی کنید، بدانید حاصل افکار من است!
اگر این نوشتههای بندهی حقیر بر دلتان نشست و لبخند بر لبتان آورد؛ با صلواتی بر اموات حلال کنید لبخندهایتان را!
من آن دست به قلم که مینویسد افکارش را؛ نه آن کس که نویسد برای جذب خواننده؛ متنش را.
من آن فرد لبخند ن که میخواند عقایدتان را، نه آن خوش اندیش که میبیند فحاشیتان را.
به نقد خوب و درستتان محتاج هستم. نخواهم بخشید آن تخریب ساز نوشتههایم را.
بخوانید ز این نجاست روزگار لاکن؛ بدانید، ندارد “تحفه نجس” قصد توهین، به فرد و یا قومیت خاصی را.
#پریا_قاسمى
داستان دختری که پدر و مادرشو از دست میده و این باعث میشه زندگیش مسیر جدیدی را طی کنه …و اما اون روزی که قلب منو با خودت بردی و منو اسیر خودت کردی . اون روزی که من دوست داشتم ولی تو از عشقت با
مقدمه :
و اما اون روزی که قلب منو با خودت بردی و منو اسیر خودت کردی
. اون روزی که من دوست داشتم ولی تو از عشقت با هم حرف میزدی .
من دختری بودم که همه چیز داشت ولی یه شب همه چیزمو از دست دادم مامانم بابام .
تنها ی تنها شدم . تنها تر شدم وقتی که تو منو تنها ذاشتی . بدترن روز من روزی بود که
….و اما اون روزی که قلب منو با خودت بردی و منو اسیر خودت کردی
. اون روزی که من دوست داشتم ولی تو از عشقت با و
اما اون روزی که قلب منو با خودت بردی و منو اسیر خودت کردی . اون روزی که من دوست داشتم ولی تو از عشقت با
پشت در وایساده بودم و صداشونو می شنیدم… -دیگه درست نیست با هم توی یه خونه باشن به هر حال نامحرمن دیگه! چند ثانیه سکوت شد و بعد مامان گفت: -حرف شما درسته حاج آقا ولی خوب چیکار کنیم؟ نمیشه که پسرمونو از خونه بیرون کنیم که! درست هم نیست به مریم حرفی بزنیم.
بغض کردم… چقدر فرق بود بین پسرمون گفتن و مریم گفتنشون… ناشکر نبودم، به هر حال این خانواده به من لطف کرده بودن که از پرورشگاه بیرونم اورده بودن… اما بعضی وقتا که حرف می شد خیلی زیاد دلم می گرفت… دلم می گرفت از فرقی که ناخواسته بین من و احسان میذاشتن. دست خودشون نبود، می دیدم همه ی تلاششون رو می کنن تا بین ما فرق نذارن اما خوب… بعضی وقتا یه چیزایی دست خود آدم نیست دیگه…
-مریم که اصلا فکرشو نکن خانم! تا الان هم اگر حرفی نبوده به خاطر سرباز بودن احسان بود. از این به بعدشو باید یه فکری بکنیم. بحث من و تو نیست که حتی اگه بحث حرف مردم هم بود می زدم تو دهنشون… ولی بحث ایمانشونه. دختر و پسر نامحرم مثل پنبه و آتیشن…
حرف شما درسته حاج آقا ولی خوب چیکار کنیم؟ نمیشه که پسرمونو از خونه بیرون کنیم که! درست هم نیست به مریم حرفی بزنیم.
بغض کردم… چقدر فرق بود بین پسرمون گفتن و مریم گفتنشون… ناشکر نبودم، به هر حال این خانواده به من لطف کرده بودن که از پرورشگاه بیرونم اورده بودن… اما بعضی وقتا که حرف می شد خیلی زیاد دلم می گرفت… دلم می گرفت از فرقی که ناخواسته بین من و احسان میذاشتن. دست خودشون نبود، می دیدم همه ی تلاششون رو می کنن تا بین ما فرق نذارن اما خوب… بعضی وقتا یه چیزایی دست خود آدم نیست دیگه در
مینا دختری جوونه كه واسه آیندش برنامه های زیادی داره اما با تصمیم خودسرانه و ظالمانه پدرش حاكی از ازدواج اون با پسركارفرماش ، تمام برنامه هاش نقش بر آب میشه . پدر شرط ازدواج نكردن مینا با اون پسر رو قبول شدن توی كنكور گذاشته اما اینجاست كه قصه رنگ دیگری به خودش میگیره و حوادث اون جور كه شما فكر می كنین پیش نمی ره….
حریف سرنوشت نمیشی به مادرش ارث رسيده بود ، مادر مينا يكي يه دونه خونواده بود
برا همين تمام دارايي پدرش كه اين
خونه و خونه اي كوچولو توي چالوس بود، بعد از فوت پدربزرگ به مادر
مينا منتقل شده بود. بيشتر افراد فاميل نام اون خونه
رو بهشت مينا گذاشته بودند چون كه تمام گلها ، درختها و سبزه ها رو مينا
با دست خودش كاشته بود . روزاي تعطيل با پدر
به جون خونه مي افتادند و با كمك هم و به سليقه مينا باغ رو مرتب و تزيين
مي كردند ، درختاي ميوه سرسبز، گلهاي رز
روون رنگارنگ و سبزه هاي بلند و بانشاط هر كدوم جلوه خاصي به باغ مي دادند
، رويايي تر از همه اينا حوض خيلي
قشنگي بود كه وسط حياط خودنمايي ميكرد ، شبها وقتي پمپ فواره رو روشن مي كردند ديگه زبون از توصيف باغ ناتوون
مي موند. پدر مينا اوضاع مالي اونچناني نداشت ، كارمند ساده
يه شركت بازرگاني بود، حتي چند بار مي خواست خونه رو
به و خونه اي كوچيك تر بخره و بقيه پولو صرف مشكلات زندگيش كنه اما مادر و مينا سخت مخالف اين كار بودند و
هر دفعه به بهونه اي اونو منصرف مي كردند البته هر چند كه سند اون خونه به نام مادر مينا بود و پدرش اگه مي خواست هم نمي تونست خونه ساختمون خونه مثه حياط باحال بود گچ بري هاي فوق
خلاصه داستان :
آرام دختری که مجبور به یک ازدواج اجباری میشه در حالی که هیچی از گذشته ی همسرش نمیدونه یعنی هیچکس نمیدونه و بعدش براش مشکل ساز میشه و …
خلاصه:
ارغوان، دختر بزرگ خانوادهی مذهبی هدایت که نام نیکشان اعتبار تمام محله است، قرار است به زودی با پسر یکی از بزرگان ازدواج کند. همه چیز برای این مراسم آماده است که سر و کلهی فردی از گذشتهی پنهان ارغوان پیدا میشود. کسی که اگر آشکار شود…
مقدمه:
آری…! چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بیوفا
خلاصه:
ساره در خانواده ایی زندگی میکند که در آن خانم خانه یا همان حج خانم همه کار خانه است . مادر به ساره اصرار میکند خواستگارش را بپذیرد . خواستگاری که فقط برای اینکه ازدواج کرده باشد به خواستگاری ساره آمده بدون هیچ عشقی ، ساره نمیپذیرد و غرّ غرّهای حاج خانم را میشنود. ساره دانشجو و مربی شنا بود و عمه ایی دارد که در جوانی از همسرش جدا شده و با پدر ساره قهر است ولی ساره و علی ؟(برادر ساره) با او بسیار نزدیکند و او را دوست دارند آنها هرگاه از دست غرّ غرّهای حاج خانم خسته میشوند به آنجا پناه میبرند .
در درگیری که علی به خاطر ساره با مادرش داشته حاج خانم به سفر مشهد میرود و در این سفر با خانمی اشنا میشود که پسری مقبول دارد .کامران پسری زیبا، مهندس پرواز ، کاملا به خود متکی است و به پیشنهاد مادرش به خواستگاری ساره میاید و این آغاز زیبایی است برای داستان بسیار زیبای خالکوبی ……
خلاصه:
رایا و رامین سالها پیش در حین تصادفی پدر و مادر خود را از دست داده و به همراه مادربزرگشان در خانه ایی قدیمی زندگی میکنند… رامین بخاطر برآورده کردن نیاز های خواهرش از هیچ چیزی دریغ نمیکند
رایا برای قبول شدن در دانشگاه دولتی سخت در تلاش است که اتفاقاتی طی این مسائل برایش پیش می آید….
خلاصه رمان :
داستان درباره ی دختری به نام آیلار است که به طور اتفاقی وارد خانواده ای تازه میشود . شاید همین ورود ناگهانی ، به طور ناگهانی مسیر زندگیش را تغییر دهد …
نگاه ساکت باران به روی صورتم انه میلغزد ، ولی باران نمیدانند که من دریایی از دردم ، به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریمداستان درباره ی دختری به نام آیلار است که به طور اتفاقی وارد خانواده ای تازه میشود . شاید همین ورود ناگهانی ، به طور ناگهانی مسیر زندگیش را تغییر دهد
چند تا رمان خوب که در حال تایپ هستن اوردم بخونید لذت ببرید
رمان اسارت نگاه | روشنک.ا کاربر انجمن یک رمان
رمان فراموشی مادربزرگ | روشنک.ا کاربر انجمن یک رمان
رمان طلسم موروثی | ASIL کاربر انجمن یک رمان
مقدمه:
کودک درون من چون، طفلکی
در ميان آرزوهای من است
او چه معصوم و چه ساده، خفته است
او که از من، او که دائم، با من است
عشق را، در آن دل پاک ديدهای؟
او به مانند مَهی در آسمان
چون ستاره، چون همان رنگینکمان
تک نواز ساز زيبای من است
چون قناری، کز قفس آزاد شد
میپرد بر بام هر کاشانهای
عقل بر او داد و بيداد میکند
تو همان کودکِ خامِ خفتهای
عقل با او، در کشمکش، در قهر و کین
ساليان سال، دعوا میکند
که چرا بهار خويشتن را
از همان نو قصهها، پر میکند
عقل!
ای حاکمِ این تن قفسم!
عاقلان روزگار را ديدهای؟
به چه سخت گرفتهای، اينک بگو
ظالمان روزگار را ديدهای؟
اين همه عقل و بدن رشد يافتند
جز دلی، جز سنگها بیافتند؟
من که اکنون در درونم خفتهام
دلم آبی ست، نگاهم چمن است
مگر اين است که دلی شاد باشد
همه تن سالم و زيبا نظر است
خلاصه:
هانا برای ادامه زندگی به روستای پدریش و نزد خانودهی عموش میره. طی اتفاقاتی، ارباب، دختر عموی هانا رو برای ازدواج با پسرش انتخاب میکنه؛ اما هدیه که شنیده بوده ارباب زاده پسری خوش گذران و بد اخلاقه، عمیقا از این ازدواج واهمه داشته. اون از هانا میخواد به جای اون همسر ارباب زاده بشه.
با ورود هانا به عمارت اربابی، اون متوجه حقایقی دربارهی ارباب زاده و باقی اهالیه خونه میشه، اون تصمیم میگیره…
خلاصه :
داستان در مورد دختر خدمتکاریه که عاشق پولدارترین پسر آمریکا میشه در حالی که از هویت پسره بی اطلاعه…عاقبت این عشق دو طرفه چی میشه؟ ….
خلاصه :
درباره دخترک هشت سالهای است که بعد شانزده سال اتفاقات بچگیاش را فراموش نکرده و ریشه انتقامی که از یک فکر سیاه سرچشمه میگیرد را در وجودش تغذیه میکند و آن را تبدیل میکند، به شخصیتی که خود را پشت نقابی پنهان کرده تا انتقام بگیرد.
ریشهای که دخترک آن را پرورش میدهد، به زندگی و سرنوشت خیلیها گره میخورد؛ اما با اتفاقاتی که برایش میافتد، آن ریشه کم کم خشک میشود؛ ولی…
مقدمه:
یک نقاب…
یک مانع برای پنهان شدن، برای انتقام گرفتن…
گاهی تو را به هدف شانزده سالهات میرساند؛ اما…
اما اگر کسی پیدا شود که نقاب تو را بردارد، مانعت را در هم بشکند…
تو دیگر نمیتوانی آنی که خودت میخواهی برای هدفت باشی…
میشوی آنی که او میخواهد، میشوی آنی که در مقابلش راحت است…
میشوی کسی که راحت در مقابلش میخندد، راحت از هر دری حرف میزند، راحت نگاهش میکند…
و این شروع یک ماجرا هست!
ماجرایی که شاید خلاف میل تو باشد؛ ولی در اختیار تو نیست تا آن را تغییر بدهی…
و آن موقع است که مسیرت عوض میشود…
مسیری که فکر سیاهی را شانزده سال درگیر خودش میکند…
مسیری در گرو شانزده سال فکر سیاه…
«رفتم مرا ببخش مگو او وفا نداشت، راهی جز گریز برایم نمانده بود.»
(فروغ فرخزاد)
خلاصه:
دختری با قلب پاک و صاف و ساده، گیر اربابی از جنس نفرت میافتد. برادر گمشده اش را میابد و مجبور به ازدواج اجباری با ارباب میشود ، ولی در وجود او، پسری کوچک رشد میکند که به نظر میرسد که حلال همه ی مشکلات اوست. در این بین، مهلا همسر سابق ارباب جوان تلاش میکند دختر و فرزندش را بکشد، ولی او موفق نمیشود و به سزای کارهایش میرسد و عشق دخترک و عشق به فرزند او، باعث خوب شدن رابطه با شوهرش میشود و این گونه است که از اجبار به عشق دست پیدا میکند.
خلاصه :
مهرنوش دختر روستایی که ارباب دستور داده اون رو پیشش ببرن اما برای چی؟ چرا؟ آیا ارباب عاشق اون شده؟
مقدمه :
هشــــدار…
به قلبهایمان هشدار دهیم حتی در آسمان تیره و ابری هم میتوان ستاره پیدا کرد
حتی از دریای خروشان و طوفانی هم می شود ماهی گرفت
اگر آب نیست و آفتاب بی رمق است،،
می توان حتی گل و درخت را در حافظه کاشت!!
و برگ و بارشان را به تماشا نشست…
تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم که زیبایی هارا جست و جو کنند
به گوش هایمان یاد بدهیم که زمزمه های محبت و مهربانی را بشنوند،،
و
به قلبهایمان هشدار دهیم که جز برای محبت و عـــشق نتپند….
خلاصه :
یه خانوم خجالتی و چادری با یه آقای جلــــف و شیطون که از شانس بد این خانوم همسایه از آب درمیان. اذیتای این آقا برای حرص دادن این خانوم دیدنیه و خنده داره.
بریم ببینیم این خانوم می تونه این آقــای جلــــف رو آدم کنه یا نه ؟
خلاصه:
مرسانا بزرگمهر دختری از جنس شیطنت، زرنگ و باهوش، دختری نمازخوان و با خدا، از جنس نور… طی ماموریتی که بهش میدن با دوست داداشش آشنا میشه، هر دوشون پلیسن و همکارن… اینطور میشه که سرنوشتشون با هم رقم میخوره… پایان خوش.
خلاصه رمان:
نازگل دختر زحمت کشی هستش که باید خرج خواهراش و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میفته…
خلاصه رمان:
دختری از جنس تنهایی…دختری از جنس شیشه با قلبی مهربان… دختری ساده و بی شیله پیله…دختری پاک… دختری که در خانوانده ای قد کشیده و بزرگ شده که رسمشان این است.دختر با لباس سفید به خانه بخت میرود و با کفنش بازمیگردد…در غیر این صورت دیگر جایگاهی ندارد…مردی ظالم… مردی تبهکار از تبار بی رحمی…مردی بی منطق … و این داستان،داستانی است از بی وفاقی های این دنیا ، داستانی در اوج غم و ذلت…داستانی که بازیگرانش خیلی خوب نقش بازی میکنند و در عین اینکه غمگین هستن، طنز گونه بازی میکنند.
خلاصه :
زندگی دختری به نام طنین که با مرگ پدرش با خانواده غربی عموش اشنا میشه و…در ایوان روی تک صندلی فلزی خاکستری رنگ زانوی غم بغل گرفتم. هوا کمی سرده اما نه اونقدر که نیاز به لباس گرم و شال و کلاه باشه دستام و زیر بغل می برم و به اسمون آبی شفاف نگاه می کنم
خلاصه :
دختر پر از حسرت پر از تنهایی بغض چند ساله . دختری که درونش کشته شد هرچی که اسم از امید دارد پسری پر از غرور پر از قدرت . از جنس سنگ . «خانواده ی قدرت مند . یک ازدواج خانوادگی . یه عقد اسمانی . بله عقدی که با بغض با گریه کمبود وجود …
مقدمه :
تنگ که میگویم …
نه مثل تنگی پیراهن …
دلتنگی من …
شبیه حال نهنگی است …
که به جای اقیانوس …
او را در تنگ ماهی انداخته اند …
دلم برایت تنگ شده است …
این یعنی ریه های من …
دم و باز دم …
نفس های تورا کم آورده اند …
دلم برایت تنگ شده است …
قسمتی از رمان :
♥آیدا♥
نگاهی به داخل کاپوت انداختم . انگارنه انگار . هیچی نمی فهمم . شانسی دستم رو بردم داخل تا سیمی قطعه ای چیزی رو ت بدم که با خراشیده شدن مچ دستم جیغم به هوا رفت . دستم رو با شدت از کاپوت بیرون کشیدم و سرم رو بلند کردم اما لبه ی تیز کاپوت محکم خورد پشت گردنم . دیگه اشکم در اومده بود . صدای خندون ارش رو از کنار ماشین شنیدم :
ارش – کمک لازم ندارین خانوم دست و پا چلفتی ؟
من – اشتباه گرفتی . بنده یه پا مکانیکم واسه خودم .
راست میگفت؛ باید میذاشتم تنها باشه. دیگه بزرگ شده بود، نمیشد مثل بچگی سرش رو گرم کرد. به
خلاصه : دانلود رمان رفت اما این پایان نیست نفس دختر ای که از کودکی در عمارت تهرانی ها بزرگ شده … عاشق شهاب میشه ، ولی بعضی وقت ها ادم هر حسی رو با عشق اشتباه میگیره ! مثل حس وابستگی … شهاب نفس و ترک میکنه و شهراد پسر بزرگ تهرانی ها که از خیلی سال پیش عشق نفس و تو سینه اش داشته میخواد نفس و هم عاشق کنه …
*به نام خدا*
نیایش:نویسنده رمان یاس.
من همان ام که شروع اش کردی…
نکند دل بکنی ، دل ندهی بی سر و سامان بشوم!
تو حیاط به درختی که این روز ها مونس تنهایی هام شده بود تکیه کردم. شهراد مثل همیشه سر ساعت
اومد. چقد این ادم به نظم و دقیق بودن اهمیت می داد.
لندکروز مشکی شو جای همیشگی پارک کرد و اومد پایین و نگاه اش به من افتاد…خودم و جمع و جور
کردم و درست نشستم. به در ماشین تکیه کرد و از جیب کت اش جعبه سیگار اشو در اورد و با فندک
طلای اش روشن کرد. کام عمیقی گرفت و دود جلوی صورت اشو احاطه کرد.
از همون فاصله می تونستم برق نگاه اشو ببینم. با خودم گفتم.
-این چشه…دیونه شده؟
چرا این طوری می کنه؟
سیگارش تموم شد و انداخت رو زمین و با پا لهش کرد و رفت. با دهن باز نگاه اش کردم تا وقتی از
جلوی دید خارج شد. از کار اش تعجب کردم. درست فردا همون ساعت اومد و این کار را تکرار کرد با این تفاوت که یه سیگار شد چند تا !
خلاصه رمان:
مهرداد و مهیار دو تا برادر هستن که چندین ساله که یتیمن. تا اینکه یه زوج به نام های آنا و احمد که باردار نمیشدند و آرزشون یه دوقلو بوده مهرداد و مهیار رو قبول میکنن.
مهرزاد شیطونی نمیکنه و مثبت میزنه ولی مهریار شوخه و ارتباطش با دخترا عالیه . مهرداد برای تحصیل میره آلمان تا دکتر بشه. مهیار هم به زور لیسانس عمران رو گرفت. مهرداد وقتی از آلمان برمیگرده چون نمیخواد توی شلوغی باشه میره ویلای شمال … اما اون شب… بالاخره کاری رو هیچوقت نمیخواست رو انجام میده…
خلاصه رمان:
درباره یه دختره که برای کاره پدرش هویتش عوض میشه باعث میشه از عزیزاش دور بشه…
قسمتی از رمان عشق بچگی :
رفتم تو دانشگاه همه جارو داشتم میدیدم که صدای حرف زدن چند تا دختر اومد رفتم جلوتر صدا واضح نبود…
جلوتر رفتم که کلیده خونه از جیبم افتاد. صدا بدی داد.
سه جفت چشم برگشت سمتم.
من گفتم: ببخشید داشتم اینهارو دید میزدم صدای شما ها رو شنیدم .
دختره چشم رنگیه گفت: یعنی قصد فضولی نداشتی نه؟؟
من گفتم: نه قصد فضولی چرا. چی بهم میرسه آخه؟!
دختر بغلیش گفت: اشکال ندار ه خب بگو تو هم مثل ما تازه واردی.
من گفتم: اره تازه واردم.
دختر سومی گفت: خودتو معرفی کن؟
من گفتم: فریماه علیزاده هستم ۱۹ ساله از رشت .
دختر چشم رنگیه گفت: منم ماندانا یوسفی ۱۹ ساله از اصفهان.
دختر بغلیش گفت: منم ترانه مهرپرور ۱۹ شیراز.
دختر سومی گفت: منم شیما نادری ۱۹ تهران.
من دستمو بردم جلو گفتم : خوشبختم باهاتون دوستای خوبی میشی نه.
خلاصه رمان:
رمان مینو درباره ی دختر و پسریه که با وجود چهار سال همکلاسی بودن ، درست روز آخر دوره ی لیسانسشون با هم آشنا میشن …. اون هم به واسطه ی یک دعوای همیشگی و پیش پا افتاده … اصطلاحش میشه دعوا سر نمره… هر چند اصل ماجرا چیزی فراتر از اینه…
خلاصه رمان:
داستان در مورد پسریه که بعد از ۷ سال دوری از کشور و خانوادش به ایران بر میگرده که البته این بازگشت با رفتنش از ایران خیلی مطابق میلیش نبوده ، توی بازگشتش مجبور به با خانواده و دوستانش میشه و در خلال این دیدار ها اتفاقی براش میفته که بعضی از اونها مسیر زندگیش رو تغییر میده.
خلاصه رمان:
داستان ما در مورد دختری به نام نیکو هست؛که هر شب با چشم هایی درخواب ملاقات داره!… این دختر همه کابوساش و حفظه،اما خوابای خوبشو نصفه میبینه شاید کسی بیاد تو زندگیش که باعث بشه این کابوس ها و خواب های بی انتها تموم بشه شاید این خوابایی که می بینه یک نشانه باشه برای آیندش؛آیا ارزش داره که خواب هاشو جدی بگیره؟یا اینکه سرسری ازش عبور کنه؟
با ترس و بی اعتماد قدم برداشت،نمیدونست هدفش چیه و کجاست ! فقط میدونست باید بره دنبالش … تنها چراغی که روبروش بود و کمکش میکرد چشمای به رنگ شب،که تو اون تاریکی برق میزد و این باعث میشد نتونه مستقیم بهش نگاه کنه یه قدم دیگه باهاش فاصله داشت،فقط یه قدم دیگه برای لمسش نیاز داشت …
خلاصه رمان:
یاسمین به خاطر دلیلی که نمیدونه از طرف مادرش طرد شده. محدثه که دوست یاسمین میشه طی یک شب با چند مرد درگیر میشه که باعث آشنا شدن آن دو دختر با سرنوشت ساز های داستان میشه.
خلاصه رمان:
یک رمان متفاوت در مورد یک دسته انسان متفاوت… رمان شخصیت اصلی نداره…شخصیت اصلی داره ولی شخصیتی که همه رو بهم مرتبط میکنه و نقطه مرکزی دسته است رویاست. رویا دختری شاید متفاوت! اینجا تفاوت و حقیقت موج میزنه . یک رمان کاملا متفات ! با یک انتقام شروع و با یک انتقام تموم میشه ولی این بین اتفاقاتی میفته که میشه بال و پر داستان پایان تلخ نیست. شیرین هم نیست. پایان اونجوریه که باید باشه. حق!
خلاصه رمان:
درباره انتقامی است بزرگ انتقام مردی که زندگی همه را تغییر میدهد . انتقامی از جنس عشق از جنس اجبار ، از جنس دروغ و دل شکستن ، و همچنین از جنس عشق …. و دختری بی گناه و انتقامی که زندگی اش را نابود کرد شاید هم ساخت…
خلاصه رمان:
رمان کاملا طنز و در عین حال عاشقانه است. زندگی دوتا پسر کاملا شیطون و جذاب به اسم های آیدین فرخی و آرمان رادمهر به همراه یک دختر شیطون به اسم عسل رادمهر . عسل و آرمان با هم فامیل هستند و آیدین هم دوست خیلی صمیمی و چندساله آرمان هستش.آرمان و آیدین خیلی روی عسل تعصب دارن و خیلی هم دوسش دارن اما با ورود پسری به نام اشکان پاک نژاد زندگی عسل و رابطه اش با آرمان و آیدین کمی بهم میخوره و اتفاقایی براشون میفته که عسل اصلا انتظار نداره . حتی شما هم انتظار ندارید چه برسه به عسل! رمان بسیار عالی و جذابی است و خوندنش خالی از لطف نیست .
خلاصه رمان:
داستان درباره دختری به اسم ساغره که با استاد دانشگاش ازدواج میکنه ولی بعد از دو ماه که از ازدواجشون میگذره در شبی که از مسافرت برمیگردن کل خانواده و شوهرش رو از دست میده و این شروع یک زندگی پرفشار و سخت برای ساغره . تا اینکه تصمیم میگیره…
خلاصه رمان:
دختری که هیچ کس ، هیچ وقت درکش نکرد… نفهمیدش… همین باعث شده همه چیزش بشه خودش و حالا که به همه جا رسیده بر خلاف انتظارش باید میون اعتقادش و کارش یکی رو انتخاب کنه. بر خلاف انتظار کارش گیر کرده به یه پسر … بدترین رقیبش… و عاشق بشه … و شکست بخوره… در نهایت باز بلند شه که پسر رو بکوبه زمین… این وسط… یه شیرین داریم … یه پسر شیرین شکلاتی به اسم پارسا که هشت سالشه…. پایان خوش…
خلاصه رمان:
یلدا دختری سی ساله است که به خاطر مانع تراشی عمو و پسرعمویش به دلیل باغ موروثی که به نام یلدا شده هنوز ازدواج نکرده با پدر بیمارش در آپارتمانی کوچک زندگی میکند ، داستان از شبی شروع میشود که یلدا برای گرفتن دارو پدرش مجبور میشود به داروخانه برود که با اتفاق تلخی مواجه میگردد که زندگیش را دستخوش تغییر میکند و مسبب آن کیوان …
قسمتی از رمان :
وفتی به بلندترین نقطه از کوهی که همیشه بدانجا میرفت، رسید. لبخند فاتحانه و زیبایی زد و چند نفس عمیق کشید. بعد روی تخته سنگی نشسته تا ریتم ضربان قلبش به حالت عادی بازگردد . آنگاه با شعفی وصف ناپذیر و نگاهی تحسین آمیز دشتهای فراخ و زمین های وسیع اطراف را از نظر گذراند.
مقدمه
من را شراره نام نهاده اند … زیرا پدرم اعتقاد داشت با شراره های آتش وجودم در هنگام تولد زندگیش را به آتش کشیده ام … من را شراره صدا زدند خواهر و برادری که مگسان دور شیرینی بودند و هرچه پدر میگفت گوش می نهادند من شراره بودم و آنها برای خاموش کردن شعله های درونم با نفرت و آزارهایشان آبی می شدند بر روی آتش وجودم ….حال مردی میگوید با شراره های عشق شعله کشیدم وجودش رامردی که خود خاکسترم کرد و چیزی از من باقی نگذاشت…
خلاصه:
اﻭ ”ﻣــﺮﺩ” ﺍﺳﺖ
خوابش از تو کوتاهتر و خواب ابدیش از تو طولانی…آسایش برایش مفهومش آسایش توست، پس صبح تا شب در پی آسایشی است که سهمش را از عشق تو میجوید… اگر آن را دریابی! ﺩست،هایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦﺗﺮ ﺍﺳﺖ… تا به حال به دستهایش نگاه کردهای؟ هیچگاه بدون خراش و زخم دیدهای؟ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ… ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود…
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ میکند…و ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ میبوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ میﺸﻮﻯ…به او سخت نگیر! او را خراب نکن!
ﺍﻭ ﺭﺍ “ﻧﺎﻣــــﺮﺩ” ﻧﺨﻮﺍﻥ!
ﺁن قدﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛــﺮﻭﺗﺶ اندازه گیری نکن!
کمی بوی تنش عرقآلود است طبیعتش این هست؛حواسش به بو نیست؛ فکر نان شب است.
ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧــــﺦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺪﻭﺯد.
انتظار یک فنجان چای تلخ توقع زیادی نیست!
از هر مرد و نامردی هر چه شنیده و دیده در صندوقچه قلبش پنهان کرده و آمده؛ اگر کم حرف میزند نمیخواهد کام تو را تلخ کند.
ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﯾﺰد،
آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از زن است!
ﻻﮎ ﺑﻪ ﻧﺎخنهایش نمیزند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، ﺩستهایش را ﺑﺎﺯ کند، ﻧﺎخنهایش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید!
ﻣﺮﺩ نمیتواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود!
ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را ﺍﺷﮏ نمیکند،دانلود رمان جدید
دانلود رمان جدید م مثل مرد
یک ﻭقتهایی،
یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ:
“میم” مثل ” مرد “
خلاصه رمان:
آنگاه که در چنگال سرد و حریص مرگ، اسیر میشوی…آنگاه که سیاهی بر وجودت غالب میشود و گمان میکنی راه گریزی نیست…اما ناگاه دستی به سمت تو دراز میشود…
خلاصه رمان:
داستان درمورد دختری است که تاوان میدهد.تاوان گناهی بزرگ …راهی را انتخاب میکند که نمیداند به چه ختم میشود…
مقدمه رمان :
همه چیز از یک تصادف شروع شد… روزی که لحظات تلخی رو به همراه خود آورد… ولی میارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی ولی بهش نرسی… می ارزید به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی… می ارزید به یک شاهکار… می ارزید به یک عشق… می ارزید به یک زندگی عالی… می ارزید به یک خانواده خوب… می ارزید… شاهکار… شاهکاری که بر تمام تابلوهای جهان شاهی کرد…و به عشق پاک و دست نیافتنی رسید… شاهکار زیبا…
خلاصه :
مهیا به دلیل دوستی با نازنین به راهی کشیده می شود که در شان خودش و پدرِ جانبازش نیست با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی برای دفاع از مهیا و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود…
خلاصه :
رمان از زبون دختری به اسم نازگله که قراره با فرزاد ازدواج کنه ولی با یه اتفاق سرنوشت نازگل عوض میشه و زندگیش تغییر می کنه…
خلاصه :
رمان ما در مورد دختریست که در سن ۱۶سالگی ازدواج میکنه،تصادف میکنه و حافظشو از دست میده،فرشته نجات زندگیش پیدا میشه همون نیمه گمشده ای که از بچگی داشتید و در اینده بدستش میارین.
مقدمه:
نترس حوا… سیب را با عشق گاز بزن…آدم بی عشق…لیاقت بهشت را ندارد…
قسمتی از متن رمان :
روی تخت دراز کشیدم و تک تک خاطرات داره یادم میاد…مثل یه فیلم….حتی نمی تونم پلک به هم بزنم …و لورازپام هم دیگه جواب نمیده
چقدر زندگی میتونه غافلگیر کننده باشه…درست لحظه ای که فکر میکنی همه چیز بر وفق مرادته روزگار با بازی های جدیدی یه سراغت میاد…
درست همین دیروز بود که مریم رو جلو در دانشگاه دیدم
مریم:نفس،یک دقیقه وایسا کارت دارم
نفس: بله،بفرما منتظرم
مریم:میای امروز بریم
نفس:مریم ما که دو روز پیش بودیم،باز چی میخای بگیری
مریم:نفس اذیت نکن دیگه،خب عروسی پسرعمومه باید لباس بگیرم دیشب مامانم بهم گفت حالا بیا بریم نه نیار
نفس:بزار ببینم چی می شه خبرت میکنم،فعلا خداحافظ
مریم:خداحافظ دوست گلم،منتظر خبرتم،یادت نره
نفس:امروز خیلی خسته شدم از صبح دانشگاه بودم همین که رسیدم به ماشین یه موسیقی گزاشتم که ذهنم از دست کارای مریم آروم شه
بارون داره هدر می شه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر می زنه واسه تو قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز
بارون هواتو داره،رنگ چشاتو داره قدم زدن تو بارون با تو چه حالی داره
همزمان با تموم شدن آهنگ به خونه رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم و رفتم داخل خونه
مامان گلم،عشق من کجایی؟ بیا که دختر ناز وخوشگلت اومد
مامان:چیه باز خونه رو گذاشتی رو سرت،تونمیتونی یک دقیقه ساکت باشی
نفس:وا مامان من به این ساکتی و خانومی
مامان:تو گفتی ومن باور کردم
بابا:سلام دختر بابا باز که داری این عشق منو اذیت میکنی
خلاصه
درباره دختر پلیسیست به نام ترگلکه در تکاپو رفتن به ماموریتی به سمت دبی است اما در عملیاتی جدید و غیر منتظره و برخلاف انتظارش شکار عملیات می شود و زندگی اش عوض می شود و رئیس بزرگترین باند قاچاق دختر زندگی ترگل را نابود می کند او در پی تنفر است اما همه چی برخلاف انتظارش عوض می شود
خلاصه :
روبی و مایکل در ادامه ی ماموریتشان، به شمشیری که میراث سرزمینشان بود، رسیده و با به دست آوردن آن، قدم بزرگی را برای نابودی نارسیسا برمی دارند. اما آیا واقعا همه چیز آنطور پیش می رفت که روبی می خواست؟ آیا سرنوشت می گذارد که او به راحتی راه خود را ادامه دهد؟ نه! سرنوشت هیچ گاه طبق پیش بینی های انسان نبوده و نخواهد بود و او در ادامه مجبور می شود که تک و تنها به راهش ادامه دهد و خیلی زو ناامیدی سراسر زندگی اش را پر می کند، و درست آن موقع است که پیدا می کند، کلبه ای میان جنگل را… کلبه ای که روشن کننده ی ذهن تاریک اوست و….
خلاصه :
همیشه باید سعی کنیم از سختی ها و مشکلات زندگی پلی بسازیم رو به موفقیت و خوشبختی… آرزو دختریست که در برابر مشکلات زندگی، با تمام قوا می ایستد و با ورود عشق به زندگیش رنگ و لعابی دیگر به آن می بخشد تا اینکه اتفاقاتی مسیر زندگی او را تغییر می دهد و با آنچه هیچگاه انتظارش را نداشته روبرو میشود…
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
خلاصه :
داستان در مورد یه دختر مهربون و مظلوم اما فقیر و بی پول به اسم شهگل ، این دختر به خاطرنبود خانواده پیش یه زن زندگی می کنه ، اما اونقدر مظلوم بوده که نمی تونسته کاری روکه زن میخواد رو انجام بده اما یه روز از روزای خدا……
مقدمه:
کمی داغ دلم تازه می شود… داغ دلی دور … داغ دل یک عرب… بقه این نتیجه رسیدم… هرچه کنیم فرق نمی کنیم… ذات مان تغییر نمی کند… این ماییم… چه بخواهیم چه نخواهیم…
مقدمه
غم یک قلب …خراب است،خراب… ناله من… نوا است،نوا… اگر بشنوی آهنگش را… تا ابد میگویی وصفش را! این جا حرفی از نوشتن نیست!اینجا فقط خرابی های یک قلب است که هیچکسی نمیخواهد پیوندش را!
خلاصه :
درمورد دختری به نام عسل است که بخاطر شرایط پیش آمده مجبور به ازدواج با فردی که دوست نداره میشود
قسمتی از متن رمان :
_اخ الهی سنگ قبرتو بشورم صالحی الهی کفنت کنم الهی بری زیر تریلی له شی الهی
سوگل_هوی عسل چه خبرته تو نخوندی به اون بدبخت چکار داری ؟؟
_بره بمیره ندیدی چه سوالای سختی داده بود فک کنم دو بشم کلا دوتا سوال بیشتر جواب ندادم
مقدمه :
گاهی ما آدم کوکی های روی این زمین خاکی چیزایی میاد تو ذهنمون و تا وقتی اونا رو ننویسیم اون مشغولی که ذهنمون به وجود آورده از بین نمیره!
گاهی این خود مشغولیا ممکنه فاز ادبی به خودشون بگیرن گاهیم عامیانه!
مقدمه:
اگر آسمان چشمان من امشب اشکباران است خیالی نیست! اگر فاصله ی بین من و تو به وسعت روزگاران است خیالی نیست! مرا همین بس، که عشقت در چهارچوب ویران وجودم پنهان است… “آذرخشِ آسمانم” باش (عارفه کشیر)
مقدمه :
خنده ای بر روی تلخ ها می نشیند بر لبم … خنده ای زندگی بخش و رویایی که … می تواند دلم را آرام کند از زندگی … خنده ای از بهر او
قسمتی از متن :
روزی می شود که گریه خواهی کرد … برای تنهایی … برای او … برای خندیدن های از دست رفته … پس چرا حالا خنده به لب نمی اوریم؟
وقتی یک نفر کل دنیایت شود … آماده از دست دادن دنیایت باش … پس حالا بخند … بگذار عزایت تنها برای او باشد … نه برای رفتنش و نخندیدن هایی … که می توانست باشد
مقدمه :
حال قلبم دگر طوفانی نیست … دگر باران ندارم … حال ابری را دارم … که بعض امانش را بریده … بغضم راه نفس کشیدنم را برده … سنگم و سرد … بی تابم و دل شکسته … قلبم دگر طاقت دوری تو را ندارد … حال قلبم دگر طوفانی نیست …دگر باران ندارم
خلاصه :
قصه دختریه که تو پول غرق نشده دختری که به خاطر مادرش دست از ارزوهاش کشید. مادری که به خاطر دخترش شب و روزش شد کار و کار و کار درباره یه دختره دختری که درد کشید. همون دختری که عزیز کرده پدرش نبود و از سه سالگی سنگ قبر سرد پدرش مرحم درداش بود.
درباره ی مادریه همون مادری که میگن بهشت زیر پاشه. یه پسر پسری که زندگیش خانوادشه پسری که روزگار به کامش خوش نبود. بازی سرنوشت چه تقدیری براشون رقم میزنه؟؟
قسمتی از متن رمان :
لبخندم تبدیل به ناراحتی شد. مادر بزرگم پیر بود و تنها توی خونهای بزرگ وسط جنگل زندگی میکرد. خونهای که همیشه تاریک بود و مادربزرگ من هم اونقدر ترسو بود که همیشه یک جفت دستکش برق دستش میکرد و هر کس غذا را روی اجاق درست نمیکرد و همیشه میترسید تا با استفاده از وسایل برقی بمیره. همیشه یا غذاش رو می یا غذا را خودش بدون گاز درست میکرد. بدتر از همه اینکه گیاه خوار هم بود. من از سبزیجات متنفر بودم ولی حالا تمام تابستون رو مجبور بودم باهاشون سپری کنم. آهی کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و مادرم هم تا دید محکم پتو رو از روم کنار زد.
– بلند شو برو دست و صورتت رو بشور؛ دیرت میشه!
با آه و ناله به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و لباسهام رو پوشیدم.
– صبحانه رو خونه مادربزرگ میخورم؟
خلاصه :
دختره فوق العاده شیطونی داریم به اسم الناز که سعی در در اوردن حرص پسر عمه اش سیاوش دارد. بخونید ببینید آیا…به هدفش میرسه یانه.
قسمتی از متن رمان :
توی افکار خودم غرق بودم که یه چیزی فرو شد تو پهلوم ویه متر پریدم هوا برگشتم دیدم نفس بانیش باز نگام میکنه چشم غره ای بهش رفتم وپهلومو ماساژ دادم
وگفتم: نفس تو فقط یه بار دیگه اینطوری یهویی سوسک رسانی کن تامن فرم صورتت رو عوض کنم واون جناب قانون گوربه گوری ات نشناستت.
جناب قانون یه جورایی نامزد نفس بود که بنا به دالیلی نامزدیشون بهم خورده بود و هرچند وقت یک بار همدیگه رو میدیدن ویه گفت وگویی هم باهم داشتن من که خییععلیییی ازش بدم می اومد جناب قانون رو میگم ها….حاال دلیل اینکه بهش میگم جناب قانون اینه که وکیله خیرسرش
خلاصه :
دختری که بعد از پنج پسر به دنیا می آید .گردن بندی که اسرار زندگی دختر داستان ما است.ماجرا های غم انگیز و هیجانی را پشت سر میگذارد.دختر یاد میگیرد چگونه عشق بورزد ، چگونه محبت کند ،چگونه بخشنده باشد.
مقدمه :
سکوت خواهم کرد … اشک هایم را در سکوتی سنگین رها خواهم کرد … و نفرینی را نثار جان کسانی خواهم کرد … که روحم را گرفتند … فراموش خواهم کرد کسانی را که مرا از خودم گرفتند و من شدم دختری از جنس تاریکی ها … سکوت خواهم کرد در برابر عربده هایی که از سر حسرت و طمع بر سرم زده شد … سکوت خواهم کرد تا خدایم برگردد و جواب این ظلمت ها را بدهد …سکوت خواهم کرد تا لحظه مرگ تا اوج دوری … گرچه من سال هاست نقاب شادی بر صورتم زده ام ! ای غم
خلاصه :
هفت خان رستمی تکرار شده در کتابی جادویی و قانونی برای منع احساسی حتمی پسرکی مجازات شده برای عشق. حالا این پسرک برای عشقش مبارزه میکند.
مقدمه :
من هنوز هم برای تو مینویسم ، از بهر تومینویسم….من ، تماما تو را توصیف میکنم! و تو نمیدانی با هر کلمه ، چه بر سرم می آید” برای نفس کشیدنم دست و پا میزنم ، جایی درست میان خاطرات!
قسمتی از متن :
من ، اَبد و یک روز محکومم به دوست داشتنت! فرقی ندارد که تو بدانی و مرا نخواهی، یا بی تفاوتیت که جان از تنم میبرد نصیبم شود! این اَبد و یک روز هیچ وقت عفو نمیخورد!
***
اتفاقی که نیوفتاده!
فقط تو آمدی ، به من عشق دادی ، مرا دلباخته ی خودت کردی ، دیوانه و مجنون خودت کردی و درست در اوج داستانمان رفتی!
و بعد از آن ، من ماندم و یک دنیا خاطره ، یک بغل بغض، و یک بالشت که هرشب خیس میشود با هر قطره خاطرات…
اتفاقی که نیوفتاده!
فقط شده ای نقش اول تمام داستان های عاشقانه دخترکم ؛ و او هنوز هم تو را مردی که رفت میشناسد!
خلاصه :دانلود رمان آباد و چور آباد و چور روایت خانواده ای شمالی است که با تمام اختلافات و مشکلات ریز و درشت کنار یکدیگر با محبت و صفا و صمیمیت روزگار می گذرانند اما رفته رفته بذر کینه دلهای سرسبزشان را خارزاری بی حاصل می کند. جوانان این خانواده که دانلود رمان آباد و چور در کشمکش های میان بزرگترها گاهی درگیر عشقند و گاهی رنج، سعی دارند با پنجه های خالی خود از میان آوار قهر و کینه پیکر خاطرات گذشته را بیرون بکشند و جان ببخشند، پیکری که معلوم نیست زنده باشد یا مرده.
مقدمه :
امشب برمن است این تنهایی … گویی تکرار شبانه است که ندارد پایانی … دگر سخنی بر میل نیست … باید پذیرفت سکوت را یک وقتایی…
انسان ها قادر به فراموش کردن خاطره هاشون نیستند
اما اولین خاطره ها ماندگارترین چیزی هست که میشود تجربه کرد و بهترین حسی هست که دیگر تجربه نمیشود
اما بهترین چیزها را میشود همیشه بدست آورد
خاطرهها سر آغازی ندارند و پایانی برای وصف آن نیست…
***
خلاصه رمان :
در این رمان دختری به اسم آهو داریم که مادر و پدرش براساس اتفاقاتی از هم جدا میشن و سرپرستی آهوی ۱۷ساله ما رو پدرش برعهده میگیره…پس از گذشت مدتی از طلاق پدر و مادرش،پدر آهو دختر جوانی رو برای ازدواج انتخاب میکنه و قصه از اونجاست که نامادری آهو پا به خونه ی اونها میزاره و …
خلاصه :
یک نفرین، یک جنگل، یک شایعه! هرکدام از اینها داستانی میسازند و دخترک داستان مارا سوق میدهند به راهی که انتهایش مشخص نیست. به راهی که دخترک قصهی ما میتواند از سختیها رها شود. در این راه دخترک میفهمد که گاهی زندگی چقدر سخت میشود، به راهی که دخترک طرد میشود برای یک نفرین؛ ولی به راستی دخترک کدام را انتخاب میکند؟! عشق یا ارامش؟!
خلاصه:
چهارتا دوست که دانشگاه قبول شدنخوشحالن اما حتی فکرشم نمیکنن چه چیزایی رو قراره تجربه کننیه اشنای قدیمی رو پیدا میکنن و صدالبته با یه سری پسراشنا میشن اما یکیشون کاری میکنه که ورق برمیگرده… پایان خوش
خلاصه:
نازنین سرمدی تکدختر ارتشبد بابک سرمدیه. از اول، زندگیش تعریفی نداشته؛ دخالتهای بیجای برادر بزرگترش و تیکههایی که از پدرش میشنیده، زندگی رو براش زهر کرده بود. تا اینکه ناخواسته توی زمان سفر میکنه و مجبور به ازدواج با شاهزاده ایلام، ریموش میشه. غافل از اینکه هیچ چیز اونطور که دیده و شنیده میشه نیست. پایان خوش
خلاصه:
نازنین سرمدی تکدختر ارتشبد بابک سرمدیه. از اول، زندگیش تعریفی نداشته؛ دخالتهای بیجای برادر بزرگترش و تیکههایی که از پدرش میشنیده، زندگی رو براش زهر کرده بود. تا اینکه ناخواسته توی زمان سفر میکنه و مجبور به ازدواج با شاهزاده ایلام، ریموش میشه. غافل از اینکه هیچ چیز اونطور که دیده و شنیده میشه نیست. پایان خوش
رنج سنی: چهارده تا بیست و یک سال
مقدمه:
تق تق صدا رو میشنوی؛
صدای راه رفتن؛
نمیبینی اما میشنویش؛
دستانش را با پیچ و تاب و ظرافت میچرخاند؛
من و تو هم با ظرافت میچرخیدم؛
خیال میکنیم من و تو عاشقانه میرقصیم؛
بدون آنکه بدانیم چرا میخندیم، گریه میکنیم و اشک میریزیم؛
ناخودآگاه خوشحال میشویم؛
به یک دفعه دوست داریم دراغوش بگیریم؛
این یک دفعهایها عجیب نیست.
گذشت و گذشت تا من و تو فهمیدیم؛
که چه خوش خیال بودیم؛
اصلا سرنوشتی در کار نبود؛
نه تقدیری بود نه بازی زمانهای،
من و تو عروسک یک تئاتر بودیم؛
عروسکی برای سرگرمی،
لعنت که عروسک گردان کس دیگری بود.
اعصابش به شدت خرد شده بود؛ پرونده را جلویش روی میز پرت کرد.
-خب، این پرونده، اینم شواهد؛ میخوام بدونم ازش چی میفهمی؟
فرد روبهرویش سرش را پایین انداخته بود و با دستانش ور میرفت.
با این بیخیالی، او بیشتر عصبانی شد و کف دستانش را به شدت روی میز کوبید؛ که صدای بدی ایجاد کرد.
دخترک از ترس سرش را بالا آورد حتی ترس را میشد از چشمانش خواند؛ حسام با دیدن حرکات دختر با خود فکر کرد:
-نچ این اشتباهی وارد این جا شده؛ مال این شغل نیست.
فریادی از خشم زد و گفت:
-د نگاه کن دیگه، داری از دستوراتم سرپیچی میکنی؟
دخترک سریع و در حالی که رنگ چهرهاش از شدت ترس به سفیدی میرفت با سختی گفت:
-نه قربان.
خلاصه:
شبیه او، داستان یک عشق یک طرفه است که از لیلی داستان، مجنونی میسازد، که از خود واقعیش میگذرد تا شبیه ”او“ باشد. ”او“یی که چنان در دل معشوقش ریشه دوانده که طوفان زیبایی زبانزدش هم آن را ریشهکن نمیکند!
خلاصه رمان :
نيلوفر آمين استاد خط آموزشگاه شهر، تفكر و دل مشغولى هاى خاص خود را دارد؛ دخترى عادى و معمولى با قلبى بزرگ! عشق وافر او به برادرش كيان، تمامى زندگيش را پر كرده است. حضور فرحناز هنر آموز خط، زندگى نيلوفر را دست خوش تغيير شيرينى مىكند و در اين ميان، يك تماس تلفنى و يك صدا، آغازگر بزرگترين تحول زندگى نيلوفر در آستانه ی سی سالگى مىشود!
مقدمه:
کسی که تکیه گاه نداشته باشه؛ تنهاست.
هیچکس نمیفهمه دردش چیه.
هیچکس نمیفهمه پشت هر لبخندش بغض پنهون داره.
کسی که یه خلاء بزرگ تو زندگی داره.
قسمتی از متن رمان :
رو تختم جابه جا شدم و یه آهنگ جدید پلی کردم. متوجه شدم گوشیم درحال زنگ خوردنه. چشمم که به اسم روی صفحه خورد سریع جواب دادم.
– الو؟
هانیه:کجایی شیانا؟
– کجام به نظرت؟ خونه دیگه.
– دیوونه! امشب تولد تبسمه میخوایی نیایی؟
– خب زنگ نزد دعوتم نکرد، چی کار کنم؟
– باهم قهرین؟ بهم گفت بهت بگم بیای
مامانم هی داد میزد که برم ناهار بخورم.
– من باید برم. کارنداری؟
[هانیه باحرص]-خاک توسرت! اصلا نیا!
و گوشی رو قطع کرد. به گوشی یه نگاهی کردم و گذاشتمش رو تخت و وارد آشپزخونه شدم.
مامان: کجایی؟ بشین! غدات یخ کرد.
[شادی با نیشخند]-داشتی با کی حرف میزدی؟دانلود رمان شیانا
به هر سو هر زمانی که بیارم بر لبم نامت…
دلم می گیرد آرامش شوم رامت…
می آرایی تو گیسوان خود از تکه هایی نور…
که گویی از غمی فارغ شدست حالت…
دلت مشکی ولیکن می زند چشمک بلورانت درونش…
همین هم خبری می دهد از عمق دل شادت…
فراوانی بشر از حالت تو غافل اند…
همین است که گویند تیره و تار است کارت…
در نا امیدی امید دمیدست…
نمی دانند هر شب هست پیغامت…
هان که در هنگامه هم سود آرمیده…
که حتی ظلمت شب هم سپید است…
تفاوتی ندارد که سپهر گیتی ام چگونه باشد…
در تمامی جهان حس امید است.
و خدا…
آسمان شب را برای گرفتن امید مشکین ساخت و درونش ستاره قرار داد.
ستاره های سپید در دل سیاه و مشکین شب می گویند:
حتی در تاریکی ها و ناامیدی ها نور امید و روشنایی پیداست…
مقدمه:
وقتی با قلم،فارسی می نویسم…قلم روان تر است. ورق زیبا تر است. چشم من عاشق تر است. عشق؟ آری! مگر می شود فارسی نوشت و عاشق نبود؟ فارسی شنید و عاشق نشد؟ فارسی خواند و عاشق نماند؟ فارسی عشق است. پر است از کلماتی که پیچ در پیچ نوشته می شوند و روی کاغذ عاشقانه می رقصند. پر است از وزن و آهنگی که عاشقانه ،هماهنگ خوانده می شوند. پر است از معنا و مفهومی از محبت،که عاشقانه به دل می نشیند. فارسی پر از عاشقانه هاست.
اینجاست که باید گفت: عاشقانه دوستت می دارم ای پارسی… تو پاک و زلال همچون خلیج فارسی.و این است عاشقانه های فارسی.
دانلود دلنوشته فریادی از سکوت اختصاصی یک رمان
به هر سو هر زمانی که بیارم بر لبم نامت…
دلم می گیرد آرامش شوم رامت…
می آرایی تو گیسوان خود از تکه هایی نور…
که گویی از غمی فارغ شدست حالت…
دلت مشکی ولیکن می زند چشمک بلورانت درونش…
همین هم خبری می دهد از عمق دل شادت…
فراوانی بشر از حالت تو غافل اند…
همین است که گویند تیره و تار است کارت…
در نا امیدی امید دمیدست…
نمی دانند هر شب هست پیغامت…
هان که در هنگامه هم سود آرمیده…
که حتی ظلمت شب هم سپید است…
تفاوتی ندارد که سپهر گیتی ام چگونه باشد…
در تمامی جهان حس امید است.
و خدا…
آسمان شب را برای گرفتن امید مشکین ساخت و درونش ستاره قرار داد.
ستاره های سپید در دل سیاه و مشکین شب می گویند:
حتی در تاریکی ها و ناامیدی ها نور امید و روشنایی پیداست…
خلاصه:
آدما های مغرور دو دسته اند:مغرورِ خوب و مغرورِ بد . مغرورِ خوب هیچ وقت تو هیچ چیز جلو نمیره، اما اگه جلو بری و ازت محبت ببینه چند برابر بهت محبت میکنه… اما مغرورِ بد هر چه بیشتر بهش محبت کنی و علاقتُ بهش ثابت کنی غرورش پررنگ تر میشه ودست تو دستِ غرور میزاره و باهاش میره و ازت دور میشه و جواب محبت هات رو با سردی میده!
گاهی باید قبول کنیم برای داشتنِ حالِ خوب باید از دوست داشتن دسته ی دوم دست برداریم، دوست داشتن آدم هایی که غرورشان اولویتشان است آزار دهندست. باید دید شخصیت های این رمان ازکدوم دسته هستند! شخصیت هایی که توی یک دوراهی قرارمیگیرن.
این رمان جلد دوم داره .
سوگند دختریه که به خاطر خانواده واطرافیان مجبور به ازدواج با دانیالی شده که ازش متنفره(بنابر دلایلی) او قسم خورده دانیال را پشیمان از ازدواج با خودش بکند ودانیال نیز قسم خورده تا او را عاشق خود کند …ادامه ای که کسی حدسش را نمیتواند بزند
من امروز اولین رمانم و شروع میکنم اسمش با تو هرگز داستانش از زبان یه دختر لجباز ویکدنده به اسم سوگنده که شخصیت اصلی داستانه.
قسمتی از متن :
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت نتونستم برا چند دقیقه هم که شده ساکت بشینم همیشه این شگردم بود که بپرسم مامان چه خبرها؟اونم بگه خبر خاصی نیست دنبال اتفاق خاصی هستی؟وبهد من شروع کنم اتفاقاتی رو که برام افتاده رو تعریف کنم اما این دفعه همه چیز طبق روال پیش نرفت
ماما ن برگشت گفت:امروز صبح لیلا خانم زنگ زده بود
-کدوم لیلا خانم؟
-دختر عمه ی بابات
-آهان خوب چکار داشت؟…
تعداد صفحات: 401 ، 1560 صفحه پرنیان
درباره این سایت